کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

دست به دست سپرده یا میم مثل مادر!

اصلا دیگر از دروغ گفتن تهوع می گیرم...چون کم حافظه شده ام  و  گیج ...دروغ هایم شاخدار و عوضی ست...صدایم می لزرد و یک من من (م با کسره) اضافه ی خانمان سوز آخرقضایا اضافه می کنم .. همه ی اینها را به درس خواندن های بی انتها در این سال نسبت میدهم! تازگی ها خیلی مهربانتر و آدم شدم! زیر آبی نمی توانم بروم .. وقت تقلب 5 تایی می یبنم و یا اساسا کر می شوم!...کوچکتر که بودم دروغگوی بهتری بود..شاید چون کتاب داستان بیشتری میخواندم و فیلم و کارتون بیشتر میدیدم و صبح تا غروب نقاشی می کشیدم  وچرخ دنده های  قوه ی تخیل و تصور بیشتر روغن کاری میشد!! هفت هشت ساله بودم.. مادرم می گفت حمام برو..تا بیرون برود و برگردد کمی آب را باز می کردم..موهایم رو خیس می کردم..دست و صورتم را با صابون می شستم والسلام! من حمام رفتم!! و مادرم وقتی با شک نگاه می کرد و خودتی را گفته نگفته دماغم را بالا می گرفتم که باز رفتم تو کوچه بازی کردم و چون تازه حمام کردم دیگر تا چند روز دیگر حرفش را نزن!! یا تا کلاس پنجم حداقل 3-4 شب از مسواک زدن هایم به خیس کردن مسواک و کمی خمیردندان روی مسواک و کمی به دندان سرو ته قضیه را تمام می کردم و فکر می کردم چقدر  زرنگم...البته در تمام زندگیم دندان های سفید و میشود گفت مرتب و شاد و سرخوشی داشتم که آخ هم نگفتند! (البته یه چند سالی می شود بناست دندان عقلم را بکشم که با دیدن قربانیان ماجرا عمرا بکشم..حتی اگر کلا همه ی دندان هایم از فشار مثل تیر مسلسل بیرون بپرد..زیرا بله..بیست سال است دندانپزشکی نرفتم...همان  4 – 5 سالگیمان هم دندانپزشک عموی پسر خاله ام بود تا مدتها جای گاز بر دست او و عرق بر پیشانی والدین ما نشسته بود!) یا آن بار که گلاب به رویتان اسهال گرفته بودم هی نوشابه با او آر اس یه خوردم میدادند تا کاهش وزنم جبران شود! در خانه یک جعبه گوجه سبز داشتیم با توت فرنگی و مادرم گفت حق نداری بخوری که میمیری! بیرون که رفته بود چون خواهر هشت ساله ام شیرین عسل وار مرا لو میداد..یکی از عروسک هایم را از پنجره توی کوچه انداختم که برو بیار! تا رفت مثل حسن کچل (خداشاهد است بعد از آن بابام داستانشو واسم تعریف کرد!) درو پشتش بستم و یک کاسه پر کردم و پاهایم را از میله های پنجره بیرون انداخته بودم روبه روی خواهرم که توی کوچه نشسته بود و با تنفر گاهی به من گاهی به انتهای کوچه و مسیر آمدن مادرم نگاه می کرد نگاه کردم و بی حرف همه را خوردم و بعد رفتم سرم زدم!!.و بازهم.....خلاصه ی مطلب در تمامی این سالها احساس رندی و زرنگی در امر خطیری چون دروغ گفتن می کردیم و خودمان را اینکاره ی موارد شدیدا حاد و البته حلال می دانستیم تا اینکه چند وقت پیش با خانواده نشسته بودیم و صحبت کودکی ها و جوانی ها و میانسالی ها و پیری و اینها شد..قرعه که به نام ما افتاد دیدیم مادر عزیزمان آمار تمام شگردها..یکدستی ها ...دودرگی ها..فرار از خانه و مدرسه ها...سفرهای پنهانی...سفرهای نیمه پنهانی ..مخفی گاه مواد غذا ییم از عنفوان کودکی تا به کنون...تعداد کمپوت های خورده و قوطی را در جایی زیر پشت گلدان ها ی توی بالکن پنهان شده تا سر فرصت انتقال یابد...تعداد شدت و حدت انواع قرص هاو پودر ها و مواد محیر العقول گران و ارزان لاغری مصرف شده در دوران مختلف زندگی توسط من...که کم هم نبود...جز تعدادی موارد شدید الخفن و .. را به طور مختصر و اینها شرح فرمودند. ما به آنی از خود تهی شدیم...احساس بیهودگی و خاک برسری و ناتوانی بر ما چیره گشت...با یک تف به این زندگی در دل و پوزخندی حاکی از خود را از تک و تا ننداختن سر را به عقب کج کردیم و به مادر گفتیم همین؟!! خیلی مونده تا ما رو کشف کنی  و مادر برای معدود موارد زندگی زیر  گوش  ما گفت ما خودمون این کاره بودیم عزیز من!....و اینجاست که جمله ی گهر بار مادربزرگ در گوشمان طنین انداز شد...دست به دست سپرده! معنی اش در این مایع است که هر چی باشی بچه ت از تو بدتره! داشتم فکر می کردم بچه م حتما چریکی چگوارا مسلک خواهد بود با سیگار برگی گوشه ی لب و عقایدی فیلسوفانه که شصت پا را زاینده ی شقیقه میداند...کودکی اش را با شکستن فیلترها و بارها توبیخ و زندان میگذراند و من باید سند های زیادی داشته باشم! جوانی اش را به عصیان و انقلاب میگذراند ..یک بانجی جامپر حرفه ایست و در گروه بدلکاری مرحوم ابدی در قسمت پرش از ارتفاع به داخل حمام گازوییل مشتعل فعالیت می کند..خوشگل یا خوش تیپ است (مثل مادر گلش) ..تازه یک عالمه جک و جانور دارد و البته دلی شدیدا مهربان (مادر به قربان!)...و احتمالا میانسالی یا ندارد یا اگر دارد من نمیدانم.. چون اگر قبل از آن سن جگرگوشه ام را دور از جانش زبانم لال اعدام نکنند..فرار کرده و خبری از او در دست ندارم...خبر ندارم...جگر خون شده ی مادرت را ندیدی..ولی نترس به آن نوزادی که چند روز پیش آوردند دم در و گفتند مال تو بوده حتما یک روز می گویم تو یه قرمان بودی..فرزندم!آه!..بگو به مادرت بگو..بگو کجایی ...نمی گذارم پدرت با ناخن هایش آسفالت کوچه را بدرد و تو را به دلیل این همه خیره سری دفن کند! بگو مادر..فقط به من بگو عصای دستم..از قدیم گفتند میم مثل مادر...نشنیدی؟!! 

 

*نمی دانم من شبیه روند پست هایم هستم یا پست هایم شبیه من یا هردو یا هیچکدام! امروز به قصد خرید روپوش آزمایشگاه که سوراخ سوراخ بود از منزل خارج شده...فراموش کرده..سرش به آخورهای دیگری گرم شده و با هندوانه و روزنامه به منزل مراجعه نمودم! خداوندگار به آقای شبان صبری جمیل و جلیل و خوشگل و دراز عنایب بفرماید .آمممین!

اعتصاب!

هر چه نوشتم پرید!! اه پرید!!! اه پرید!!!!!!! پریییییییییییییید!!!!پرواز کرد....مثل کلاغ امروز ...مثل کلاغی که پرید ولی به خونه ش نرسید!

عینک قطور من

به دلیل امتحانات قوه ی جییرجیرک میرزا بانو این وبلاگ تا اطلاع ثانوی برای جلوگیری از تجدیدی های فجیع تق و لق می باشد. 

  

 

و من اله توفیق 

 

 

 

** پریروز یک دوست قدیمی را کشتم....آنقدر اسپری را روی نگاه بهت زده اش نگهداشتم تا مثل بازیگر فیلم های وسترن نا باورانه و با چشم های گشاد.. بی اونکه وصیتش رو تکه تکه و منقطع ..با لبهای تشنه ش واسم بگه .بمیره...از شبهایی که با ترس و لرز دستشویی می رفتم خسته بودم..دوست قهوه ای نا خوشایندمو وقتی داشت خودشو آماده پرش از سنگ دستشویی به داخل می کرد و شبیه زن های چاقالوی تو استخر که با نوک انگشت پاشون هی آبو تست می کنن تا بپرن تو استخاره می کرد و نمی پرید غافلگیر کردم...بلاخره این جنگ نا برابر باید پایان می گرفت....داشتم فکر می کردم به کافکا..به مسخ کافکا!! با همه ی اشکی که برای اون حشره ی هیولایی ریختم....ولی پریروز فکر کردم اگر آن سوسک خواهرم هم بود من باز همه ی آن اسپری را ترمیناتور وار بر سرش خالی می کردم و شادمانه سیفون دستشویی را می کشیدم!!....روحش شاد..یادش گرامی.

هذیان عصر جمعه

من مطمئنم سیستم عصر جمعه توسط یک فرشته ی دپرس روانی عقده ای کد گذاری شده!! نه می شود درس خواند..نه می شود نوشت...نه می شود ورزش کرد ..نه حتی با آهنگ بلند طبقه بالایی رقصید!! فقط می شود دل به صدای قر و قر کولر قدیمی پشت پنجره دل سپرد و جلد کتاب های نخوانده ی توی کتابخانه را با ناخن آرام خراشید و فکر کرد..امتحان نخوانده ی یکشنبه را چه کنم ...و یک گور جد و آباد استادو من و درس و سواد نثار می کنی و به رخوت ابلهانه پناه می بری و منتظر می مانی شنبه ی نفرین شده ی کار و کار و کار برسد بلکه فرجی شود...همین! 

 

* دو فیلم در این دو روز دیدم..یکی دموکراسی در روز روشن و دیگری...بببخشید..روم به دیوار..گلاب به روی مبارک ؛ حرکت اول؛! آقا جان یعنی چه؟!!! پسر دایی ما بچگی کرد رفت فیلم را قرض کرد..ما هم خر شدیم گفتیم آخر شبه بذار ببینیم چه خبره! خدایا!! مردم نون ندارن بخورن قلمبه قلمبه پول میریزین تو حلق این ۴ تا مکش مرگ ما قر بریزن جلو دوربین؟!! والا پسرخاله ی ما که به شکل افتضاح و خنده ای آماتور پارکور کار می کند وضعش از این بروس لی زده ها بهتره! خداییش حس می کردم وقتی می گه لطفا سی دی دوم را بگذارید بغض شرم گلوشو گرفته بود!! من حتی نتونستم نیم ساعتشم تحمل کنم ولی چون جریان در منزل بود ...صداهای اسفناکشان می آمد.. مخصوصا وقتی پوریا پورسرخ عصبی میشود و تیک س هایش بالا می رود .

 

** آخییی! تخلیه شدم! من به همه ی عزیزان ضعف اعصابی قر درمانی را پیشنهاد می کنم! 

 

*** ضحی!!! اعصاب ندارم! خودتو نشون بده و محترمانه بگو عزیزم چه غلطی داری می کنی؟!!!

من مردم؟

زمین زیر پایم کویر است و کویر است و ترک های زمین تشنه... 

آسمان روی سرم مه است و مه است و کبودی تیره و تار... 

خسته م..توان ندارم...می دانم میمیرم 

نمی دانم در آسمان یا در زمین... 

تو می گویی مشکوکی.. 

مشکوکی که من قبلا مردم.

شلنگی در دهکده ی جهانی

امروز به میمنت و مبارکی کولر آبی صد هزار ساله ی این خانه روشن گردید.کلبه درویشی ما به باد کولر مزین گشت و زین پس نیاز نیست با آب و پارچه خودمان را تا صبح پاشویه کنیم و سیستم کولر آبی را به خودمان ببندیم!! مهربانان غیوری که به منزل ما آماده بودند برای کولر سازی خیلی خوشحال شدند از این امر میمون و چون دیدند کمک کردنبه من باعث دلضعفه و دلغشک از شدت شادی در من می شود و چون احیانا صحنه ی هیجان انگیزی برایشان بوده تصمیم گرفتند که هی بیشتر به من کمک کنند! در انتهای این کمک های انسان دوستانه در امر تمیز کردن منزل سرویس ۳ پارچه چایی خوریم که هر پارچه اش هم یک رنگ بود بهتر بگویم یکی ماگ بود یکی لیوان شیشه ای و دیگری فنجان کوچک که به مصرف قهوه خوری هر از گاهی می رسید لب پر شد. یک بشقاب شکست و دوستان میدانند در زندگی دانشجویی و خانه مجردی یک بشقاب کمتر یعنی خیلی! و بنده هم اصلا برنامه ی تمیز کرن نداشتم چون دردی قدیمی در ما عود کره و مفاصلمان کلا توی دهن سگ است و مجبور شدیم هی بدویم هر طرف و جارو و تی و اسکاچ و مایع ظرفشویی را از این سلحشوران بگیریم و خودمان گربه شور کنیم. در نهایت دوستان به دستشویی خانه راه پیدا کرند و چشمت روز بد نبیند....راستش من شلنگی در دستشویی دارم که مال زمان حکومت کوپلای خان است...چون هیچ واشر و سرپیچی به عظمت فابریکش پیدا نکردم این طفلک پیر و لرزان و آبچکان اضافه کاری می کرد..دوستان احساس مسئولیت کرده دوست ما را ابتدای امر از ریشه کندند ..فکر کنم اول خواستند کار مضاعف و همت مضاعف کنند ولی فکر مضاعفی در کار نبود خوب چون کلا در نامگذاری امسال هم به مقوله ی فکر اشاره ای نشده بود...بنابراین ساعت ۱۰ شب شروع به گز کردن شهر کردند برای شلنگ جایگزین که مسلما نتیجه ای در بر نداشت....این شد که ما به شکل قرون وسطی مجبور به سرهم بندی قضیه شدیم که شلنگ باقی مانده شبیه به جای مانده از دوران ژوراسیک و پارینه سنگی  شده.. این شد که به این جمله ی ادیبانه رسیدم.....بیشتر از توان (ذهنیت) نمی خواهد کمک کنی..این بیشترین کمک است عزیز دل! 

 

**شرایط مملکت اینقدر خنده دار است که نگو!! انگار گاز خنده در سطح شهر پراکنده اند! تطاهرات می کنیم که حجابمان را بیشتر کنید اینی که تا الان گفتید اول تابستانی کم است!پلیس پرو پاچه ی انتظامی را هم بیشترش کنیم دور هم بخندیم! شال و اینها هم که قرار است جزو مفسده باشد. کیهان و رسالت و احتمالا خبرنامه ی تمام رنگی گلاسه ی نیروی ان.تظامی که عکس های محوی از بروبچ جنگ نرم در حال فعالیت نرم می انداخت با سوت و هلهله جایزه گرفتند...ما ماندیم بخندیم یا گریه کنیم و به قول معروف والخ! 

 

*** امروز چون حالم خیلی بد بود و دست و پایمان ورم کرده بود...با بیحالی و خنده به دوست آذری زبانم گفتم فکر کنم من پیر بشم دیگه حتما بمیرم...دوست نازنینم با اضطراب و دلگیری زیاد و چشم غره  گفت غلط کردی..خدا نکنه...این چه حرفیه؟!!! 

 

****اکنون که زلفمان زیر باد کولر می رقصد هر ۳ ثانیه برای اموات و جد و آباد عزبزان کولر درست کن ماچ های اغواگرانه می فرستیم ...روحشان شاد.نسلهای بعد از اینشان پاینده

دوستی با آوای عشقی جگر سوز...یا افسانه کجایی ننه تو کشتن!!

خیلی بد شده!! من اینقدر که در رفت و برگشت های مانیایی-فلسفی- روشنفکری - سیاسی-اجتماعی - خود بزرگ و کوچک بینی -افسردگی-عشقی خودم غرق بودم که یکدفعه دیدم دوستانم را گم کردم! دیروز وقتی دچار میل وصف ناپذیر شدم برای کافی شاپ خوری با دوستی بی خیال و خوشگل و بی قید ماتیک سرخابی که کمی با اخبار خاله زنکی دوستان قدیم دلمان را صفا دهد مثلا بگوید فلانی با فلانی عروسی کرد..آن یکی بچه دار شد انداخت..آن یکی طلاق گرفت ولی چشمش دنبال فلانیه (یادتهههه؟همون هیزه که داشت اون روز چشممو در می آورد)..منم وظیفه ام را خوب انجام بدم و بگم دووورووغ میگی!!واقعا و طرف از اخبار دست اولی که به من میدهد به وجد بیاید و کیف کند و من هر سه دقیقه دهانم را تا روی میز کش بدهم و اصوات تعجب از خودم ساطع کنم و فکر کنم دنیا عجب بازیگر پدرسوخته ای است..به این نتیجه مشعشع رسیدم!! 

همیشه دوستانم اینقدر تماس گرفته اند و من بیشرمانه جایی در پیچی از زمان وقتی خودم چیز پیچ بودم جایشان گذاشتم که خسته شدند...نه حوصله ی فیس بوک بازی دارم و پول تلفن را هم برای یک چیز بیشتر خرج نمی کنم...گاهی وقیحانه به دوستی دور که با بیچارگی پیدایم کرده و گله گذاری می کند که کجا بودم..دروغ می گویم که اااا یکبار تماس گرفتم اشغال بود!! و در دلم حالت تهوع می گیرم که چرا انزوا گاهی اینقدر برایم طلاییست که حسود و بخیل و تنگ نظر میشوم برای پذیرفتن مهمان سر سفره ی دلم! البته همیشه و بیشتر سر سفره ی دل دیگران نشستم..اینقدر به خوردم دادند تا فقط باید سوراخی پیدا کنم تا خورده های را در خفا پس بدهم و از هر چه سفره درد و دل خسته و دلزده می شوم...شاید هم درد هایم اینقدر کهنه و نخ نما و پیچیده و ریشه ایست که خمیازه دوم و سوم و دهن دره های عجیب و حجیم در جهت نفهمیدن یا ؛اینو که قبلا هم گفته بودی ماجرای سوزناک جدید بگو؛ تنها نسیب دل بدخت ماست!! خلاصه آنکه میبینم دوست قدیمی به میزان شدیدا فراوان دارم و در عین حال هیچ ندارم! دوستان صمیمی ور دلم یکی روانپزشک دلنازکیست که یار قدیمی خانواده است و به اتفاق بانو! دیگیری هم معشوق صد ساله ام که آوای عشق جگر سوزمان افسانه شده! و دیگری خواهرم! رفقای دانشگاه که برای تفریحات سالم چند ایکس لارج هستند و بی بخار و دیگر تری اش می رود در فاز پسرعمو جماعت وبانو و این حرفها! یعنی من ماندم یک عده آدم کج و کوله (به غیر از آوای عشق جگر سوزم چون اینجا را می خواند! (خیلی مخلصیم!))....ای خدا! غرض گفتن بود که همین دیگه..گفتیم! 

 

**من یک اصل را فهمیدم!! وقتی به کسی به اصرار می گویند ایشالا عروسیت یا کی عروسی می کنی یا زود باش عروس شو!! تنها مدتهاست مهمانی باحال و بزن بکوب نداشته اند و لباس جینگولی تازه خریده شان را فرصت نشده بپوشند!! کاری هم ندارند تو یک عمر بعدش چه خاکی باید تو سرت بریزی و احیانا سبد ارزاق روزانه ات را یونجه و آب پر کند. پس دوستان گول نخورید ..این آرزو تنها یک توطئه ی شوم است و دیگر هیچ! 

 

***دلمان خواست قسمت سه ستاره آخری را هم به آوای عشق افسانه ای جگر سوزمان اختصاص دهیم که کلا احساس مهم بودن به خودمان و آوای عشق جگر سوز دست دهد! از همینجا هم اعلام میدارم آوای عشق جگرسوزم را با هیچ کارخانه دار خفن مایه دار دماغ کوفته ای ۴۷ ساله ای عوض نمی کنم! واین عبرتی باشد برای آنان که این اصل را نمی فهمند! خوشحالیم که اولیای ما انسان های متمدنی هستند و همانا این عین خوشبختیست به مولا!

مینویسیم پس هستیم!

این از این ....این همه مثل عنکبوت گرفتار توی مکعب شیشه ای از درو دیوار بالا رفتیم و کندو کاو کردیم و لیز  خوردیم آخرش هم به دست بزرگی که یا مارا می کشد یا نجات می دهد قناعت کردیم نشستیم و فکر کردیم بالا رفتن از از آن دست چه لذت بخش است حتی اگر چند ثانیه بعد تورا با ملات ماله ی دیوار کند...بلاخره هر چیز بهتر از بلاتکلیفیست!

خوب گفتم و گفتم که بگویم آقا ما آمدیم از نو بسازیم! جیر جیر خودمان را گوشه ای از این بی انتها بکنیم و هیچ کس هم با مگس کش مارا دعوا نکند که خدا می داند لیاقت یک جیرجیرک بسی بیشتر از مگس کش است.

سخن کوتاه می کنم که برای شروع اوردوز نکرده باشیم...بازگشت به زندگی همیشه با ریپ های فراوان همراه است و دیگر اینکه یه جیرجیرک پر سرو صدا را چه به بلند کردن ناخن که نتواند دو کلمه حرف حساب سر دل سیر تایپ کند! و در آخر اینکه....به به..سلام....چه روز خوبی برای دوباره نوشتن!