کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

فرهنگ پارسی

فرهنگ ما را با اورانیوم دارند غنی می کنند دوستان

به افتخارش

یک تکبیر مرتب!

این بیست و شش سالگی شگفت انگیز

آقای احمدی نژاد در بیست و شش سالگی «فرماندار ماکو» بود، آقای دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در بیست و شش سالگی «فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» بود، آقای رئیس مجلس در بیست و شش سالگی «مدیرکل برون مرزی و واحد خبر مرکزی صدا و سیما» بود، آقای شهردار در بیست و شش سالگی «فرمانده لشکر پنج نصر خراسان» بود، آقای رئیس مرکز پژوهش های مجلس در بیست و شش سالگی «رئیس شهربانی بهشهر» بود، آقای وزیر امور خارجه در بیست و شش سالگی «نماینده مجلس» بود و …*


 دو سال دیگه بیست و شش سالم میشه و هنوز مبصر کلاسمونم نیستم که بگم جای پیشرفت داره!!


پ.ن :دو روزه این شعر از اخوان ثالث داره تو سرم می خونه ...

باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟... داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید…


*منبع : از اینجا خوندم!

مامان

داستان همیشگی من و مامان...همیشه در حال رژه بر روح و روان یکدیگریم...مارتنی بی پایان برای فتح چیزی موهوم... 

همیشه هم پایانش خداحافظی ماست تا مدتی دور باشیم و دوست.. 

همیشه بدخلق می شود وقتی میدانم دارد. میرود..چمدانش را می بندد..تا دم در می رود..خش و خش دنبال چیزی توی کیفش می گردد..جرینگ جرینگ کلید هایش را چک می کند ..همیشه بد اخلاق..گند نهایی را هم میزنم..هر دو تا دمادم این قطرهای پرغرور .این اشک می رویم و من مغلوبم...مغلوب و تو شب جلوی مهمان ها آبروداری مرا می کنی و منی که در دقیقه اول نمیدانم می شود نگاهت بکنم یا نه... 

باز داری میروی...البته از اول میدانستم تو زودتر میروی...ولی خوب مثل همیشه تحمل نگاه آخری..پچپچه ی در گوشم ودختر خوبی باش بی معنیت راندارم...باز داری می روی و من مغلوب مغلوب تر از همیشه ی میدان انگار کودک می شود پر از خواسته که تنها برایش گریه می کنم..نمی دانم برای گرسنگیست..یا ترس از تنهایی...یا سایه گربه ی ابله همسایه ...یا هر چیز دیگر... 

 

کاش میدانستی این برهوت تشنه چه  میخواست..میدهی و زود باز پسش می گیری ..من توان برای جنگ علیه دنیا ندارم..با تو جنگیدم فقط..

 

دو هفته دیگر در کنارتم...ولی ...اووووف...دوست دارم کله شق فوق العاده....

آگهی ترحیم

بدلیل فوت روحیه ام این مکان تا اطلاع ثانوی تعطیل می باشد.


.

بدون شرح!

دیرآمدی ری را ... 

 باد آمد و رویاها را با خود برد .... تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما  

سالِ پربارانی بود ..... 

حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن  

 

باور نکن 

 

 

باور 

 

  

نکن...

 

 

مینا

شکستن آینه بدبختی میاره! 

از ما گفتن بود ... 

نقطه ها

  

 

از آنجا که عالم کائنات این چند روز مشغول گلاب به روی جمع..جیش کردن روی ما بود..برای تکمیل این رسالت تمام هفته ای که گذشت باران آمد.از این باران چرک های بی سر و ته که نمی دانی سردت می شود..گرمت می شود...عرق می کنی..نمی کنی...خلاصه نمی دانم ما خودمان خراب بودیم یا کلا همه ی دنیا مشعول همدردی با ما بود در هر صورت همه چیز دست به دست هم داده بود تا وضعیت به قول خودشان شایزه* ای برایمان رخ دهد.ما هم هی چپ رفتیم..راست آمدیم قر زدیم به خواهرمان که خسته و کوفته از سر کار آمده بود که آی مردم! اسیری آوردند!! ولایت خودمان بودیم حداقل سه شنبه اش نصف بلیت سینما آزادی حالی می کردیم!! یک تئاتر منهای دو توی رگ زده بودیم! هیچ هیچش چهارنفر بدتر خودمان جمع می کردیم یه کافه ای می رفتیم به جان دنیا نغ میزدیم ..اصلا نه! هیچکدام!! کاخ گلستانی میرفتیم زیارت اهل قبور!! اصلا.... 

و بعد دیدیم من تنها به خالی کردن خودم فکر می کنم..در کمال شقاوت دنیا را مقصر بر چیزی که بر من رخ داده میگیرم...مقصر منم برای همه چیز.تنها من و دیگر هیچ.ولی این چند وقته همه را دلگیر کردم...شاید بهتر بود از دردم راحت تر حرف میزدم تا حداقل کمی همدردی هم می شنیدم. ولی خوب...باید کم کم وارد دنیای بزرگتر ها شد..دنیای پذیرفتن شکست ها  و درد ها..دنیای غصه ها..دنیای .... چه دنیای زشت و کدری....و وای خسته میشوم از این پخته شدن ها..پوست انداختن های دردناک... 

                                                             *** 

امروز بعد یک هفته هوا آفتابی بود..دشت ها خیره کننده اند و کوه ها هم....انگار صدای بازی آنت و دنی را می شنوی از قلب آلپ..و زنگوله ی گاوها ...تو را می برد به شوری اشک...به شیرینی رویا...و کلبه ی هایدی..همین جاست!..همین نزدیکی... 

امروز هم بلوز زرد بوقم را پوشیدم..بلوزی که خواهرم خیلی دلش می خواهد انگیزه ام را از خریدش بداند! همان که یه روز در میان مادرم می گوید اگر رضایت میدهم بدهد دختر سوری خانم ..می گوید به روحیه ام همچین چیزی نمی خورد!! ...ولی من این بلوز زرد را که حلقه آستینش تا کمرم می رسد و برای حفظ عفت عمومی باید چیزی زیرش بپوشم با این یقه ی ولو و آستین هایش که مثل بال سوسک در حال پرواز روی شانه هایم ولو شده را دوست دارم...مثل مادری که کودک عقب مانده اش را دوستتر دارد....مثل آن روزی که آن توله سگ را به خانه آوردم..با پاهای تحلیل رفته و کمبود های شدید همه رغمه از محبت بگیر تا ویتامین!...همان که مرد.همیشه وقتی چیزی کمبود محبت را بیشتر دارد..زودنر میمیرد..و آن کلاغ....که به خانه نرسید...یا آن جغد عبوس.......یا آن.... 

وای از خاطرات...وای....خاطرات تنها چیزیست که به راستی آدم ها را می کشد...حتی بیشتر از سیل..زلزله...انفجار..تصادف...حمله ی قلبی....آمار ها نشان می هد...آدم ها را با خاطره می توان کشت....  

 

 دوشنبه میروم وین..شهر موسیقی..شعر...آواز..رقص...هنر...شاید زندگی آن شهر کمی در کالبد خاکستری و کبود م دمیده شود.

 

*گه! 

**هر وقت آشفته ام میلیون ها نقطه می گذارم! جای همه ی آن های که نمی شد گفت...

درد

مزه ی کلید میدهد سکوتم... 

من گم شده ام...کسی نیست مرا یاری کند؟ ...فقط توی فیلم ها زمزمه و کلید و دستان منتظر است؟...دنیا چیست؟ عدالت خداوندی کجاست؟ خداوند کجاست؟ پیدایش کنید..بگویید فلانی گفت خدایا...آی آدمها...آی چه میدانم کی..هر که مسئول موقعیت های مشابه را در عالم کائنات دارد...آی یکی دارد جان میدهد این گوشه! بگویید فلانی گفت گم شده...بگویید فلانی هر چه داد زد..قال کرد....نشنیدی...آی خدا..آی آدها....امان دهید....امان دهید نفسی تازه کنم... 

آی خدا... 

آی....

حواست هست؟...

  

گاهی جیرجیرک ها هم خسته میشوند..از این همه خواندن و شنیده نشدن. از دمپایی های پرت شده ی سمتشان...از پنجره های محکم بسته شده...از فریادهای خفه شو میخوایم بکپیم...  

بار سفر بستم تا ببینم ظهرهای داغ تابستان ..وقتی کسی نیست که هی بخواند جیرجیرجیر جیر.. دلت تنگ نمی شود؟..راستی..تنگ نمی شود؟

 

**دیروز آمدم...اینجا بد جور مثل قبل است...سکوتش...سکونش...آرامش بی انتهای تمام نشدنیش...سبزیش...خنکایش....آهو های توی راهش..دهکده های هاشور زده ی سبزش..جرعه جرعه اکسیژن خالصش..ولکس واگن قدیمی قرمز همسایه ...دریاچه و قو ها و اردک و ماهی ابلهش با ولع بی انتهایشان برای خوردن هر آنچه در دستت است حتی اگر فلش کارت های آلمانی در سفر باشد و آن پرنده ی خنده دار با پنجه ی بزرگش که مثل غواصی آماتور قدم برمیدارد...بچه های مو زرد چشم سیاه..مو سیاه چشم آبی..سیاه پوست چشم سبز..چشم بادامی اروپایی..زن فروشنده ی خنده روی چاق و سرخ و سفید نانوایی همان که مثل تلفن سه دقیقه ای می گوید بیته! و من نمیدانم این لطفا است یا خواهش می کنم یا شما اول بردارید..یا این بقیه پولت است گورت را زودتر گم کن یا نفهم اگر ساعت کاری پشت را را بخوانی می فهمی دارم میروم خانه تا کپه ام را از امثال تو بگذارم دو دقیقه زمین و یا...آخر خواهرم میگوید معنی همه ی اینها را میدهد...آهنگ ملایم و بوی قهو ی صبحگاهی کافه ی زیر خانه... و غورباقه های سنگی متفکر در ردیف دوم بالایی از سمت راست نزدیک ورودی در فروشگاه ابزار باغبانیش.. 

دلم نمی داند چه می خواهد ..مستاصلم حتی برای انتخاب میان آب پرتقال زرد و قرمز ..هر دو را سر جایش می گذارم و حتی آن نان مربایی تازه ی صبح را..آنقدر دلم تغییر می خواهد که یاد کر.وبی می افتم! نمیدانم نیاز بود وسط این نام نقطه می گذاشتم یا نه ولی میدانم که دیگر مثل قبل کرک و پری ازم نمانده...دلم آنقدر تغییر میخواهد که وقتی از جلوی فروشگاه کوچک خالکوبی و زلم زیمبو های دردناک زجر آور می گذشتم دلم خواست بروم آن تو و یک اچ بزرگ پشت کمرم خالکوبی کنم ..از آنها که وقتی می خواهم ظرف سالاد را از آنطرف میز بردارم یا فلفل را از بالای کابینت دلبرانه خودنمایی کند و من با شرمی دلبرانه تر آرام بلوزم را بکشم پایین و با لبخندی معصومانه از کار نامتعارفم در میان جمع به ظاهر متدن خانواده عذرخواهی کنم!...البته این کار را نمی کنم چون هنوز آنقدر متمدن نشدم و برایم تحمل درد های بزرگ همیشه آسانتر از تحمل درد سوزن های کوچک بوده ... 

به جایش به ایستگاه قطار می روم...هرچه بروشور درباره ی پاریس است برمیدارم و خودم را متقاعد میکنم که این چیزیست که خیلی دلم میخواهد...ته دلم صدای زیر و سمج که میتواند متعلق به چیزی کوتاه قد و موزی و مو قرمز با بلوزی خردلی باشد تند تند به در ی تخته ای نمی دانم چیزی صدا دار و اعصاب خوردکن می کوبد و می گوید ..حواست هست چقدر دلت گرفته؟!! حواست هست دلت هیچ چیز نمی خواهد؟؟ حواست هست آنچه دلت می خواست نمیشود؟؟ حواست هست به آرامش تبعید شدی؟؟ حواست هست سرت را گرم قاقالی لی کرده اند تا رشته هایت را بدرند؟؟ حواست هست کودکی ۴ ساله شدی که دلش نمی خواهد پستانکش را ترک کند؟!...حواست هست امروز حتی دلت نخواست توی آینه بی هدف تکرار کنی همه چیز درست میشه؟....حواست هست؟....... 

چرا هر چقدر میگویم خفه شو نمی فهمد؟؟؟؟ چرا نمی فهمد من آمده ام که تغییر کنم..تا راهم را..خودم را پیدا کنم....آمده ام تا قدر زندگی را بدانم..قدر بودن..خانواده..عشق...چیزهای خوبی می شود برایشان نفس کشید...برای دلتنگ شدن...برای... 

صدای زیر و سمج آن کوتوله با بلوز خردلی قطع میشود..با زهر خندی حق به جانب و نگاهی تلخ و شیطانی چشم به چشمم میدوزد و می گوید پارسال هم که همین خزعبلات را می گفتی! 

دهانم را باز می کنم تا متقاعدش کنم ولی...دیدم دارد باز می کوبد...باز میکوبد و باز....

این کتاب های دوست داشتنی

چند روزیست میخواستم به دعوت مینا ی بهار نیلی درباره ی "پنج کتابی که خوانده ایم و دوست داشته ایم" بنویسم که هم انتخاب خیلی دوست داشتنی هام سخت بود هم هر وقت می خواستم بنویسم چیزی پیش می آمد و این شد که چند روزی به تعویق افتاد.

راستش کتاب های زیادی هستند که باهاشان زندگی کردم و دنیایم بودند..سخت است انتخاب 5 تا از بهترین ها...ولی خوب..


کودکان و جانوران (اولگا پروفسکایا) کتابی که به واقع زندگیم را عوض کرد..آنجا بود که فکر کردم دوست دارم دامپزشک شوم...از همان 4 سالگی تا امروز این کتاب را می خوانم!ماجراهای خانواده ی جنگلبان روس که هر چند وقت جانوری راه گم کرده به خانه می آورد..برای بچه هایش..یکبار ببری به نام واسکا..یک بار روباهی به نام فرانتیک..دو بچه گرگ..فرانکا و تومچیک...ایشکا و میلکا دو خر خانواده...یک گوزن به نام میچکا...و چوباری اسبی که وقتی آخر داستان مرد من روزها برایش همراه بچه های داستان عذا داری می کردم و این پروسه با هر بار خواندن این کتاب تکرار میشد!

 

کوری (ژوزه ساراماگو) کتابی برای دنیای امروز!....شرح ما که چشمهایمان بسته ایم و فکر می کنیم دیده نمی شویم..با چشم های بسته راه های بمبست را کورمال کورمال جستجو می کنیم و وحشت می کنیم از سفیدی ته دره ها..

 

یادداشت های یک دیوانه (نیکولای گوگول) مخصوصا داستان شنل...عجیب معصومانه به نظر می آمد و دیگر اینکه آن روزها دوستی همش به من می گفت تو هم دیوانه ای هم گاگول خوب تو هم بشین یکی از اینها بنویس!!

 

مونته دیدیو کوه خدا (چون هدیه دادمش آخر نام نویسنده یادم نیست) ساده و صمیمی و همیشه حس گرمی به متن داشتم ..گاهی فکر می کنم شاید به خاطر جلد نارنجیش بود شایدم به خاطر آنکه توی مونته دیدیو همیشه خورشید با شدت می تابید ..در هوای این کتاب بودیم که خاطرات خوب زیادی ماند برایمان..


سال بلوا (عباس معروفی) حسینای کوزه گر آن روزها هم تحت تعقیب بود و خیلی ها تشنه به خونش...و من بودم و آن کارگاه کوچک کوزه گری و کوزه های مهر شده به نامش


اجاق سرد آنجلا (فرانکی مک کورت) کتاب بسیار ساده ای بود از شرح فلاکت یک جوان ایرلندی با چشم های تراخمی ..اینقدر ساده که من قهقه می زدم وقتی یک دست شویی بود و 20 خانواده و هزار بیماری عفونی..و پدری که شب ها مست خانه می آمد و بچه ها را از توی تخت بیدار می کرد تا آواز زنده باد ایرلند را بخوانند...آن روزها من بودم یک لبخند مزورانه ی پرسپیتالیانی...


اووه..شش تا شد!!...ولی من هنوز نگفتم از خیلی هاشان...از قلعه حیوانات نگفتم...از داستان های ایزابل آلنده..داستان های اوالونا....از دنیای صوفی که خیلی وقت پیش بود می خواندم و فکر می کردم تنها این منم که دارم از موهای این خرگوش سفید بالا میروم...دختر پرتقالی..سمفونی مردگان...تو آیدیم باش و من سورملینا....مسخ .اصلا کلا میشود گفت بیشتر داستان های این کافکای دیوانه(صفت نازدادنی بودها) را دوست دارم..خاطرات پس از مرگ براس کوباس...فارست گامپ...نامه به کودکی که هرگز زاده نشد از اوریانافالاچی (من در کمال حماقت به خاله ام که تازه بچه اش سقط شد بود و دچار افسردگی حاملگی بود گفته بودم این را بخواند..البته خداییش مضمونش ربطی به سقط جنین ندارد!! ولی خاله ام با شنیدن حرفم با صدای بلند گریه کرده بود و من از حماقتم متنفر شدم! با این همه این کتاب را که با بد بختی بی سانسورش را پیدا کرده بودم دوست داشتم!) و اوه...ژان کریستف از رومن رولان..سوم راهنمایی خواندمش..یک ضرب! از گنگی متن برایم و نفهمیدن هم تهوع میگرفتم هم لذت می بردم! و اتفاقا خیلی بیشتر از جان شیفته با خواندنش صفا کردم!..


اگر بیشتر بنویسم بیشتر یادم می آید کتاب هایی که به هر کدام انگار به نوعی مدیون هستم!! انگار تیزر پایانی فیلم است و من باید از تک تک عزیزان تشکر کنم و اگر نامشان را نگم بهشان بر می خورد!!


ولی خوب..به تشکر از باقی عزیزان بسنده می کنم و همه ی دوستان دیگرم را دعوت می کنم به این بازی کتاب های دوست داشتنی و مدیونید اگر ننویسید!!


**آخر هفته به سفری طولانی میروم..البته حتما شرح سفر خواهم گفت چون احتمالا دو ماه به طول خواهد کشید...دلم قوت قلب می خواهد...دلم میترسد بروم و برگردم و ببینم کاشته های زحمت کشیده ام..به بادی گرم و آتشین..سوخته..شایدم دانه هایم نسیمی بی خبر درو کند...نمیدانم...دلم قوت قلب می خوهد و ناچارم به رفتن...


مثل هر روز

مثل هر روز صبح کرخ و بیحال بلند شدم.انگشتان پا هایم تا دستشویی تق و تق صدا می دهند و خمیازه می کشند...از جلوی آینه رد می شوم و خودم را از دیدن هیولای توی آینه به نفهمی می زنم. آینه دستشویی غافلگیرم می کند...هزار بار گفتم! گفتم بیا نور اینجا را کم کنیم تا هر روز نبینم که دارم شبیه یکی از نوادگان سگ های خالدار میشوم..و این پف زیر چشم...اووووف! جوش شیرین هم با خمیر بربری این معامله را نمی کند...

مثل هر روز صبح هزار کار دارم...لباس ها را سر دل خوشی دیروز از کمد بیرون ریختم تا اضافه ها را جدا کنم و بگذارم دم در....ولی من یک آشغال جمع کن خاطره پرست حرفه ای ام...دو سه بلوز و یک دامن بد شانس جدا می شوند و باقی همانجا گلوله روی تخت می مانند تا بلاخره دلم برایشان بسوزد و راهی طبقه های کمد شوند...تختم از روزی که رویش نمی خوابم بازارش کساد شده..لبخند می زند.

مثل هر روز به هیچ کارم نمی رسم...باید دنبال موضوع بگردم برای سمینار...کتاب برای ترجمه....هر روز آمازورن را بالا و پایین می کنم با موضوع فیزیولو‍‍ژی و میکروبیولوژی ..و هر روز آمازون تف هم کف دستم نمی اندازد...و من منتظر معجزه ام..مثل هر روز که رخ نمی دهد..

مثل هر روز صبح که بیدار می شوم می خواهم بروم تهران...بروم چالوس....بکنم از این رخوت...و مثل هر روز ساعت 12 ظهر می شوم و باید نهار ی دست و پا کنم..مثل هر روز هیچ جا نمی روم..

مثل هر روز منتظرم...مثل هر روز فکر می کنم...توی دلم خرما با پودر پسته و نارگیل پخش می کنم و هر روز بعد مراسم خاکسپاری بالای گور خالی مویه می کنم...


مثل هروز فکر می کنم چه وحشتناک است که هر روزم مثل هر روز باشد...و مثل هر روز چند تکه لباس به چمدان بی میلی سفر هفته ی دیگر اضافه می کنم ... و مثل هر روز فکر می کنم رفتنم بی معناست..

برای این سفر طولانی رمقی ندارم و می ترسم..دلبستگی های شیرین و شور و تلخم هر چه هستند تارهایی مویینی اند که تنیده شده اند به دور من...و من خری هستم که دوست دارد پروانه شود...همین..


**خودم هم از ناله هایم خسته شدم...می دانم...من همه چیز را خودم خوب می دانم.

***قرار بود به دعوت مینای بهارنیلی توی بازی کتاب ها شرکت کنم..که چون گفتنی و قسمت کردنی زیاد بود گذاشتم برای روزی شاد تا یک دل سیر از دوست داشتنی هام بگویم...ممنون



دریای بی حوصله

دیروز بعد از سال ها رفتم دریا شنا...صبح زود..مثل سامورایی ها تن به آب سرد صبحگاهی دادم به یاد کودکی..موها و تنم را به آب سپردم ..موهام مثل هشت پا چسبیده بود به صورتم و مورمورم میشد وقتی قدمی بیشتر بسویت بر میداشتم و یکدفعه تن به تو سپردم..زیر موج های بی رمق صبح..سالها بود نیامده بودم خودم نمی دانم به قهر و کین یا تنبلی یا فراموشی یا تظاهر به فراموشی یا همه یا هیچکدام..نیامده بودم..بعد سالهای کودکی که با مایو های رنگی رنگی مان با قایقی که عمو اجاره می کرد ما  بچه ها و بابا ها و تیوپ ها و سگ زرد بدون نژاد با آن احساس مسئولیت آهنین و چشمهای تیز براقِ عمو..می رفتیم تا آنجا که ساحل دیدنی نبود و می پریدیم تو عمق و خستگی ها را با جلیقه رو به آسمان در می کردیم...سرتو بده پایین..پایین...دستاتو واز کن...گرفتمت..بخواب..نترس....گرفتمت ..و میدانستم خودمم که شناورم...

این روزها همه چیز عوض شده..ساحل به قول عمه ام پلیس بکن نکن دارد...غریق نژادها با لباس زرد و قرمز شنا بلد نیستند و اگر غرق نشوی با قایق گشت از رویت ممکن است رد شوند....ساحل کثیف است...پر از آلاچیق است..پر از تهرانی های خوش لحجه است که پفک دفن می کنند در ساحل کودکیم..و تپه های کودکیم را همان ها که صدها صدها دمپایی پلاستیکی رنگی رنگی و گردنبند چوبی ام را در دل نگه داشته بود را درسته بردند برای ویلا های بد ریخت شیشه رفلکسی سرخ و نارنجیشان...دیگر مثل گذشته ها سگ زرد بی نژاد عمو کنارم مغرور و با حوصله شنا نمی کند تا مراقبم باشد که میان قهقه تا ته عمق سوت نشوم...امروز سگ فسقلی گرانقیمت پر التهابی کنارم دست و پا می زند که هر سه ثانیه با التماس نگاهم می کند که خسته شدم! بغلم کن! بر گردیم...و من عوض شدم....من قهقه نمی زنم وقتی موج می رسد..جیغ نمی زنم و نمی پرم...می روم زیر آب تا از سرم بگذرد....من عوض شده ام...

دنیا عوض شده..من از این همه عوض شده ها دلم می گیرد...من از بزرگ شدن دلم می گیرد...من از فاصله ها دلم می گیرد..از دیدن این همه رفتن ها دلم می گیرد..از ناتوانی ام دلم میگیرد..از ناتوانی من است که نمی ماند...از بی طاقتی ام دلم می گیرد...از ماندنم دلم میگیرد....من از دریا دلم می گیرد....پیر شده دریا دیگر جوان و قوی نیست...چاق شده و شکم آورده...عصبی می شود وقتی همه بلد نیستیم شنا کنیم ...قبلا پر حوصله بود و خلاق...امروز پر از درد و مرض کم حوصله و بد اخلاق..نمی پذیردم..فکر کنم نشناخت حتی مرا..


آه دریا..سکوت و سکونت کابوس شبهاست و من تنها و تو که در کمین نشسته ای من و عزیزانم را ببلعی...و بیداری کابوس دیگر بلعیده شدن زیبایی هایی که روزی نهایت زندگیم بود...مانده ام چرا ما از هم دلگیریم اینقدر....

من دلم واقعا میگیرد..

به افتخار سقوط

توی بازی بالا بلندی..از ارتفاعی بالا پریدم

به افتخار سقوط پرواز کردم

توی پرواز گیج و مست بالهای نابالغم شدم..

چند وقتی بود بودند و هیچ وقت آنقدر مستعد و جدی ندیده بودمشان! تعجب کردم..

فراموش کردم باید بال زد تا اوج..

دست و پا زدم تا سقوط

فکر کنم اینبار هم نا پخته عمل کردم

مثل همیشه که قبل پخته شدن می سوزم و مزه کوکی منجمد سوخته میدهم...

کشمش سوخته و کلوچه ی یخ زده...


*جزیره ای شدم که برای لاست هم کم است..کجایی دکتر؟ کجایی که صدایت کنم سوسول؟...منم گم شده ام میان زمان و مکان.. به گفته شاهدان مرا انگار آخرین بار توی تابوت دیده بودند..  پیدایم کردید توی صندوق پست بیاندازیدم...به هر نشانی بروم بهتر از اینجاست!


سیاهی..سفیدی

روزهاییست که بدجور شب شده! برایم چراغ نفتی بیاورید تا قورت بدهم...قورت....قورت....قورت...





*کاش همه چیز فقط به سختی امتحان فیزیولوژی بود و میگفتیش این سیاه و بالاتر از آن نیست...ولی بالا تر از رنگ سیاه..قیر سیاه است...میچسبد و با هیچ جانوری پاک نمیشود...پاک پاک...سفید....




**پسر عموجان...رفیق گرمابه گلستان از بدو کودکی تا به کنون...عروسی شما مبارک...میگفتی از این کلیپ شفته های که عروس دوماد لب دریا میدون بازی نمی کنی که کردی...گفتی تانگو نمی رقصی و وسط پیست قهقهه می زنی که رقصیدی..و احساس می کردم هر لحظه دماغ زنت را می خواهی گاز بگیری از فرط بغل....گفتی عملیات های آرتیستیک انجام نمیدهی که به طور دقیق انجام دادی...عملیات های محیرالعقول پیست رقص را هم فاکتور می گیرم و کلا پوشیدن کت و شلوار!...با این حساب چون گفته بودی من؟ بچه؟ عمرا!...ما حساب کردیم شما را نه ماه  دیگر به صورت سیزده بدر با دوقلو ها در پارک زیارت کنیم...

درد و تاول کف پای ما فدای یک ثانیه خوشحالی تو و آن نازنین.. عمر شادیتان دراز.

امتحن یمتحنو امتحان!

دیگر حالم واقعا بد شده! انگار ما بلاخره باید یک مبلی را در زندگانی خر کش کنیم و با آن انس و الفت بگیریم!اینبار صندلی های کتابخانه ملی! حیف آقای شبان هم شبیه مبل نیست!بیشتر شبیه صفحات میخ دار مرتاض های هندی می ماند تا مبل طفلک معصوم! 

برگشتیم به این خراب شده ی دلپذیر جهت امتحانات...چون در خانه اینترنت داریم و فوتبال و یخچال و کتاب های فوق برنامه نمی شود درس خواند و کلا از کله سحر چنبره زدیم بر صندلی های کتاب خانه و در حال نشخوار کردن درسیم. 

اگر دیدید چند وقت نیستیم علت همان است و البته دلمشغولی های دیگر... 

اگر دلتان برایم تنگ شد می توانید مرا کنار حوض نزدیک رستوران کتابخانه ملی ببینید که با یک دستم پنجمین لیوان کافی میکس را دور میدهم تا حل شود و با دست دیگرم گوشی را گرفتم و محترمانه بر سر آقای شبان جیغ میزنم تا تکالیف دیرمانده ام را سریعتر انجام داده و برایم میل کند!و از کندی و پایین بودم کیفیت و کمیت سفارشاتم شاکی ام! خداوند بعد این امتحانات (تاکید می کنم بعد تا اجالتا کارمان پیش برود ..شوخی که نداریم !) روح پرگناه مارا مورد آمرزش قرار دهد و آقای شبان را هم که ما را شرمنده صبر ایوب وارشان قرار دادند قرین رحمتی تپل. 

 

*جناب شبان بزرگ البته خیلی حال نکنید با پست ما! این همه استرس رسیده از ما به شما پای خیلی چیزهای دیگر در!

از مبل تا مستراح..

مبلی در خانه داریم....نه در خانه ی خودم که در خوشه ی ۳ طبقه بندی می شود.. نه..خانه ی از مثلنگی خانوادگیمان در ولایت.

وقتی می روم خانه کلهم روی این مبل سفید زندگی می کنم ..رویش می خورم..می خوابم..درس می خوانم..تلوزیون می بینم ...قایمکی وقتی کسی نباشد به افتخار خودم کمپوت گیلاس باز می کنم....کنترل کلیه وسایل ریموت دار را دورم جمع می کنم...بالشت بغل میکنم و مثل کپک تلوزیون های بیگانه میبینم..تلفن را کنارم می برم ...با آقای شبان دل و قلوه تبادل می کنم و هر از گاهی هم که حوصله ام سر می رود با صلابت یک ناصرالدین شاه پاچه می گیرم ..و زندگی نباتیم را ادامه می دهم .. گاهی برای اجابت مزاج بلند میشوم و آن هم به زور و اگر مبل عزیزم قابلیت پذیرا بودن از این وضعیت را داشت برای این یک کار هم بلند نمی شدم!...مادرم این روزها همش به من می گوید احتیاط کنم تا پوست و لباسم موقع بلند شدن از مبل کنده نشود..می گوید دی ان ای من از روی این مبل قابل شناساییست....در حال پمپ کردن قهوه و گیلاس و زرد آلو و ایستک در قلبم هستم...و نشخوار کردن جزوه ی اصول آزمایشگاهی glp!


شدیدا احساس نزول شخصیت می کنم و به شدت نیاز دارم هر از گاهی با پرستار توی اتاق سونوگرافی مادربزرگ دعوا کنم . به او گوشزد کنم در حد الاغ نمی فهمد و باید به من فیزیولو‍ژسیت کاردان با تجربه که خون دل در راه علم خوردم و سال دیگر ارشدم را به حول قوه الهی میگیرم احترام بگذارد و دکتر دکترش را هم ببرد در کوزه آبش را بخورد و روی حرف من وقتی می گویم چکار باید کرد تا آدم مثانه اش زودتر حالت پر به خود بگیرد وز وز هم نکند چه برسد به حرف!

بداخلاقم! دوست ندارم پدربزرگ با ما به سفر بیاید و دلیلم آن است که دوست ندارم و همین و بس! چیز دیگری هم نمی خواهم بشنوم مگر اینکه بگویی که آن هم نمی شنوم!


خود بزرگ بین و از خود متشکر شدم! وقت رانندگی نمی گذارم کسی سبقت بگیرد اگر گرفت خشتکش را تا روی سرش پاپیون نزنم و یا جایی از یک خروجی ای چیزی خودش را نجات ندهد تا جان در بدن دارم گاز میدهم! و کجایش را دیدی می چسبانم و چراغ میزنم! کاری که اگر با خودم بکنند حاظرم جانم را کف دستم بگذارم و انتقام بگیرم! دو شب پیش هم با پیرمردی فسیل که قوزمیت خیلی هم بد گاز بود از انزلی تا رشت کورس گذاشتم و جریمه شدم و چون پیرمرد با آن سانتافه ی ابلهانش در رفته بود و احساس سوختگی می کردم..در کمال وقاحت و کثافت گفتم مزاحمم شده بود ... از این حربه ی دخترانه عقم گرفت!!

مادرم همیشه می گفت دلش خوش است من خوشمشرب و مهربانم ولی در سفر اخیرم این باور را پیدا کرده که گهی شدم که در هیچ چاه توالتی یافت می نشوم!


کم حوصله و عصبی شدم...تا آنجا که حتی حوصله ام نمی شود این پست را تمام کنم...


چاق شدم با موهای فرفری..اینقدر که حتی میل ندارم این قابلمه ی ماکارونی را تمام کنم...


خوابالود شده ام و....


*فرجه ی امتحانات است..شاید این خودش یکی از عوامل سقوط و انحطاط اخلاقی بشری باشد

**به شکل عجیبی حالمان گرفته و شبیه از آن ..ایییی روزگار های هستیم که با یک بازدم عمیق بیان میشوند!


حتما باید بگم؟

مسخره کردی مارو؟ چی خیال کردی؟ عاشق دخترک مو بافته ی ابرو کمانی جلسات شوی...میان آن همه عاشق کشته مرده قاپش را بدزدی...بروی و بیایی و سرخ و سفید شوی و شرم روستاییت را به رخ چشمان پر غرور براقش بکشی و توی بیمارستان بعد عمل بعد بیهوشی .. وقتی که فقط  دارو جرات همه ی نگفته ها را به تو میدهد فریاد بزنی پرستار !...صندلی را از شیب کوچه رها کن تا توی آغوشش به هوش بیایم و او...حیران بماند از این همه صداقت روستایی و بوی برنجی که میان آن همه بهار نارنج شیراز خوش تربود.... مثل زندگی بود..و گرفتیش..بردیش..آوردیش...از دل بهار نارنج و حافظ..به برنجزار سبز بی انتها  ...ماند کنارت..کنار زخم های روی بدنت..روی دلت..که خودش کم زخم نداشت بر دل و جان...باهم مخفی شدید..با هم پیدا شدید...اتاقکی بالای پاساژ شعله ی توی شیراز...همان جا  که مادربزرگ را با چشم گریان با کامیون جهیزیه برگرداندید و بعد که مهمان آمد کارد و پیش دستی نداشتید .. مهمان را به یک شکم قهقه دعوت کردید....زمانه سخت میگرفت بر شما و شما می خندیدید بر زمانه...آمدند..بردند..گرفتند..زدند....زدند..زدند ...نگفتی ..نخواستی..نکردی ..امضا نکردی...به تاریکی ها  تبعید شدی..و تو خندیدی..قاه قاه و حتما آن موقع ها هم چروک کنار چشمت به همین زیادی بود چون تو کلا زیاد می خندیدی...آواز می خواندی... 

راه..در جنگل اوهام گم است.. 

سینه بگشای چو دشت 

اگرت پرتو خورشید حقیقت باید... 

صدای خودت است..نکند این را هم دیگر نمی شناسی!؟...و آمد آن جیغ جیغوی ارشد خانواده..موی زیتونی صاف و چهره ی اخمو ..همان که چتری موهایش را خودش با قیچی سلمانی تا رستنگاه مو ها کوتاه کرد توی سلمانی مردانه کنار تو وقتی روی صندلی نشسته بودی تا موهایت را کوتاه کنند! همان دختر عاقل امروز...همان شبیه تو...همان آرامش...و چند سال بعد من آمدم...فرفری خانواده همان معروف به پاکوتاه..همان که بعد قدش از همه بالا زد..نزدیک تو شد..نزدیکی های تو..همان آتشفشان منتظر انفجار...همان وراج شبهای آپاندیس...همان کف کرده ی دائم....همان رفیق شفیق کوهنوردی و چادر خوابی...همان پای ثابت قلعه رودخان و شامعلم و درفک و للندیز ....همان.....همان من! 

این رسمش است؟....این همه را می گذاری و میمیری؟!! درست است؟ انصاف است؟! حالا مردی...خوب..ناز شستت...چرا هشت سال است این همه خودمان را می چلانیم ۱۲ ماه درمیون به خواب ما میایی....بعد این درست است من بروم توی مراسم سالگردت همسایه ی زن پسرخاله ی نوه ی عمه کبری! خواب تو را که دیشب در لباس سفید بودی و خوش خوشانت بوده دیده را بشنوم؟ این انصاف است ؟؟ 

نگفتی این بیچاره را که بی خبر و ناغافل در کف پدر گذاشتیم...برویم سری بزنیم شاید نیاز داشت به ما! شاید وحی ای! حرفی..گفتگویی..فحشی...چیزی باید به او بدهیم و به راه راست هدایتش کنیم!؟ نگفتی شاید پیچ پیچیده باشد و او نپیچیده؟

اصلا برو...جدا عصبانیم از دستت! خلایق هر چه لایق...برو در بهشت چمباتمه بزن ...حالا برای اینکه سرت گرم باشد ...کوتاهی این هشت سالت هم جبران شده باشد..برایم دعا کن..... برایم دعا کن.... حتما باید بگم دلم برایت تنگ شده؟؟..این یه کار را که میتوانی..نمی توانی؟؟  

 

*ندایی آمد که ...کشته ندادیم که سازش کنیم....یک نفر دست کجو این وسطا  الکی ستایش کنیم!

بروم تا سر آن پیله ی پاره

خانه شبیه طویله شده که صد رحمت به طویله!  

موقع هایی می شود با نخ گونی از آنهایی که هر چقدر بجوییش فقط صدای قیژ قیژ میدهد و از تو بد پیله تر جز با چاقوی زنجان پاره نمیشود .. می بافی دور خودت و پنجره هم نمیسازی و خودت تصور کن چه می شود..البته من هیچ وقت تحمل گرما را نداشتم و گرما هم تحمل من را و یک لوله کشی کولر کردیم حالا آن وسط.. و مثل کپک نان از رطوبت و هوا و آت آشغال های دم دست مثل ترشی مانده ی مهرام و نان  تغذیه کردیم و روزگار گذراندیم و در پیله مان چنبره زدیم و رشد ها کردیم  و دادیم فحش..خوردیم فحش!.دادیم فحش...خوردیم فحش....آخر وقتی با دیوار حرف میزنی که یک جوری گرد است..آکوستیک هم هست...وقتی عربده میزنی الاااااااااااغ! صدایت توی همان سطح هوا پخش می شود و خودت باز می شنوی الاااااااااغ! پس معادله ای سراسر مجهول بی محتوا از آن ها که دو طرفش به لعنت خدا هم نمی ارزد! یا آن معادلات لوس ریاضی که پنجاه صفحه پر می کنی می بینی رفیقمان به سمت بینهایت دلش خواسته میل کند و تو ول معطلی با یک جواب پدر مادر دار! مثل ۲ چه میدانم ۷! راستی چرا هیچ وقت معادلات خفن به عددی درست درمان نمی رسد؟ ...بعد به پوچی می رسی...بعد دلت هوس نیستی می کند..دمادم رسیدن به نیستی و مقدمات سفر میرسی که می گویی خدا را واقعا چه دیدی؟!! می آیی از این خلاص شوی میرسی آن دنیا گناه صد سال پیش رو تو روت می کوبن که چرا حواست نبود آن موقع ها که قدت اندازه ی مارمولک دونده بود دخترک فرفری عرعروی چرک و لک اعصاب خوردکن همسایه را که می خواست بدود بیاید خانه شما با شما بازی کند را لای در گذاشتی که ما می خوایم بخوابیم و دروغ گفتی هیچ بازی هم در کار نیست و طرف عرعر کنان رفت به یکی اطلاع دهد! 

آخرش می شینی با خودت..دورو برت را نگاه میکینی...ظرفهای پنج روز نشسته...آشغال های ۲-۳ روزه پر از پاکت آبمیوه و انواع کنسرو و قوطی و لیوان ماست و بستنی های جای شام و نهار خورده شده و دستمال کاغذی و دستمال کاغذی و جعبه ی دستمال کاغذی و خرده های لیوان...

زمین کثیف..لباس ها از کمد پرتاب شده ..تختی با رختخواب گلوله شده شبیه مقبره ی انسانهایی که در سوراخ دیوارها دفن میشدند...و کتاب روی زمین ..روی دیوار...روی جاکفشی...زیر تخت..کنار آنتن کج تلوزیون..کنار یخچال...برگی چسبانده به در یخچال و..و یک حافظ! 

 

فکر کنم باید تمامش کنم این پوسیدگی را و شروع کنم سر انداختن یکی یکی نخ ها ی رنگارنگ کاموایی...فکر کنم باید شالگردن دیگری برای غول برفی ۶۳ متری ببافم...باید بروم سراغ غول برفیم...آره بروم... 

 

**شالگردن رنگی رنگی

عالم

خواستن و نتوانستن  یک عالمی دارد....خیلی خواستن و بازهم نتوانستن عالم دیگری...با همه ی وجود خواستن و دانستن که دیگر اصلا نمی شود عالم ندارد ....یه ذره است قدر یک نه سخت...دودش کن بزن به بدن..وگرنه او تو را دود می کند.  

 

* با احترامات فراوان..گور پدرت دوست عزیزم.

 

**ربطی به دیروز و امروز و فردا ندارد فرکانس مسکو را نگیرید. با تشکر. 

 

***پیوست ۱ خطاب به دوستی بسیار عزیز بود ..خدمت دوستان دیگر بی ادبی نشود. 

 

****به فیل موسیو گلابی تر زدید رفت! آن مهندس خسته را دیگر چرا؟؟؟ حیا کن سان.سورچی...  

مسابقات جام جهانی از شدت آلام بی انتهایمان کم نکرد...نمی کند...و نخواهد کرد!

می شود دنیا شد

میشود خیلی شد...میشود دنیا شد..  

یا دنیا ما...

تو اگر ننشینی..با ناخن شکسته در دهان.. و بغض گلوله در گلو و ناسزا بر لب

جلوی تلوزیون و کشته ها را زیر وانت غولپیکر وحشی  سرگردان خون اآلود ننگری... 

و فریاد های نرو...نرو.... 

میشود خیلی شد.. 

باور کن!