کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

جنگجویی از لیانگ شامپو

چند وقت پیش قبل از اینکه این دیوار بلند چسبیده به دیوار حیاط کوچکم ساخته شود و بشود خانه ی تنهایی آدم های بیشتری ، فکر می کردم به آسمان خیلی نزدیکم.احساس دوستی می کردم. گفت و چای داشتیم با هم. حرف می زدیم از هم. با هم. فکر می کردم صمیمیتی ایجاد شده بینمان  .خصوصی هایمان را پچ پچ می کردیم از لای تونل انگشت هامان توی گوش همدیگر و قاه قاه می خندیدیم. اکنون این دیوار آجری سیمانی یادم می اندازد خیلی بیشتر از این حرف ها از آسمان دورم . بیشتر از بلندی دست هام وقتی روی پنجه ی پا می ایستم. بیشتر از بلندی دیوار های آجری ساختمان های پنج طبقه. آسمان هم خیلی دور رفته این روزها.زمزمه هایش را توی گوش پشت بامی ها می کند . از دلش رفتم انگار از وقتی نمی بینتم.جوری که باید سرم را عقب ببرم و کمرم را هم خم کنم، اینقدر که یادم بیاندازد از انعطاف چیزی تویش نمانده، آنوقت نیمرخ یک آبی بی اعتنا ببینم که یادش رفته من این پایین دارم برایش دست تکان می دهم. نمی دانم واقعا نمی بینتم یا وانمود می کند این ساختمان پنج طبقه جلوی دیدش را بسته  و نهایتا یک" آخ! ندیدمت"ِ لوس می خواهد مهمانم کند.حتی افتاب دیگر مرا از لیست تابیدنی ها حذف کرده. من افتاب را از انعکاس پنجره هایی که یادشان رفته بسته بمانند می دزدم. من حدس می زنم ظهر شده و افتاب در عمود ترین وضعیتش نسبت به ماست. من کوتاهی سایه ها را حدس می زنم. سایه های خانه ی من همیشه مایل و طولانی اند و همیشه سمت پنجره ی اتاقم. خسته شدم از اینهمه عشق یکطرفه. اعتماد به نفسم را می گیرد این ندیده شدن ها. احساس زشتی می دهد م. انگار گوژپشت تنها توی کلیسایی یخ زده . فکر می کنم شبیه خواهر های ناتنی سیندرلا از زور دوست داشته نشدن دارم بدشکل و کینه ای می شوم.

تصمیمم را  می گیرم !می خواهم حضورم را به آسمان و افتاب و ابرها و سایه های کوتاه ثابت کنم. می خواهم با یک بی اعتنایی شاد و جنون آمیز پایشان را باز این خانه باز کنم.می خواهم وجدان آسمان را نیشگون بگیرم. مثل بازاریابی حرفه ای که کسب و کاری سوخته را رونق می بخشد. امروز چند تا گلدان میگیرم. بنفشه های معروفم. سبزه می کارم و جعفری و گشنیز. می گذارم گربه ی تنهام لای گلدان ها برای خودش با خر خاکی ها دوستی کند.می گذارم پای قمری ها و پروانه ها به حیاط کوچکم باز شود. من پای افتاب را به این خانه باز می کنم. من با سایه ها رفیق می شوم و می گذارد درد خنکیشان را برایم بگویند. من امروز می خواهم سایه ها را گرم کنم. توی چشم آسمان نگاه می کنم و می گویم نگاهم کن! من حقم را از این بهار و روشنایی می گیرم. من حقم را از این شادی خوشبوی توی هوا می گیرم. من ثابت می کنم که حتی توی اسفند وقتی تنها پانزده روز به خشکیدن تنها جوانه ی زندگیم مانده ، می شود قرمز ترین دامن قاسم ابادی دنیا را پوشید و وقت اذان برای گربه ی تنهای طلایی بشکن زد و خندید و رقصید. آسمان مثل اینکه هنوز نشناخته مرا. من مبارزم. جنگجویی قرمز پوش وسیاه چرده با دایره زنگی از لیانگ شامپو.


* اصغر فرهادی. نادر و سیمین که آشتیمان دادند.

از کاج ها بپرس

آنقدر نگاهشان می کنم تا شاخه ی کاج ،آشفته ناگهان می کوبد توی صورتم . عینک آفتابیم  مثل دلقک های محزون روی چشمهام کج می شود و موهام توی شاخه کاج عصبانی گیر می کند. اگر روز دیگری بود به این تصادف  میان من و این کاج عصبی می خندیدم ولی امروز دلم نخواست. عذر نخواستم . دلگیر شدم و نگاهم را از آن دست ها و کلیشه های عاشقانه گرفتم . فرار کردم از میان آن همه خنده . تنه می زدم و مثل زنی که می خواهد پشت عینک آفتابی کبودی های صورتش را پنهان کند دست به گوشه ی عینک مشکی ام داشتم و دست هام رو حائل صورتم کرده بودم . بی خنده و عصبی و سر به زیر، با سرعت عبور می کردم .عشاق با خنده هایی متعجب دست هاشان را تسلیم وار بلند می کردند و کنار می رفتند از سر راهم. من گم شده بودم. اشتباه می رفتم و از میانشان راه باز می کردم. انگار بخواهم همه فکر کنند اشتباهی  نیست و میدانم چه می کنم. که راه از میان این همه کوچه های پر تماشاگر ست که باید برومشان و باز گردم و کوچه ی دیگری را همینطور رفته باشم و برگشته باشم . انگار بخواهم همه فکر کنند رسیدنی توی این سرگشتگی هاست. من بدجور گم شده بودم میان بوسه ها و قهقه ها و سوپرایز ها و گل ها و انگشتان و خرس ها و قلب ها. من ترسیده بودم و هر آن بیم سرازیر شدن اشک های نا مانوسم بود میان سیل جمعیتی خندان که هر لحظه بیشتر و بیشتر احاطه ام می کردند. حس می کردم باید تاوان این نا همگونی را بدهم. انگار شنل نا مرئی را کسی از سرم کشید. به هر سو کشیده میشدم. من گناهکاری بودم که سعی می کرد  باور کند عاشق مردمی است که دوستش نخواهند داشت. که عاشق این دوست داشته نشدن است. من پشت عینک آفتابی حسرتم را پنهام می کردم و یک نفوذی تنها از دنیای دوست داشته نشده ها بودم. مهره ای سوخته که ایمانش رخنه کرده بود.قربانی ترحم برانگیزی که به روز و شب و آرزو  و ماه های شب چهارده ایمان نداشت. کسی با انگشت نشانم دادو من قدم هایم را تند کردم. تند ِ تند. نزدیک های کوچه ی اخری بود که دویدم. شاخه های کاج های عصبانی سیلی می زدند توی صورتم و من دست هام رو به سرم گرفته و نفهمیدم شال قرمزم کجا روی کدام شاخه به یادگار ماند. من فرار کردم از میان ادم ها. من ترسو بودم. ترس گناه بزرگی بود آن روز توی شهر . توی شهر عشاق.

***

هر بار که دستی سمتش دراز می شود اطمینان نمی کند .میدزدد سرش را. چون هنوز نمی داند دست ها نوازش می کنندش یا دردی بی دلیل و غیر منتظره در راه است. هر روز و هر ساعت باید یادش بدهم که باورم کن. که من مثل تو ام. منم از دست ها می ترسم. چه بسا وحشت من جانفرسا تر است.  تزویر دیده تنم از نوازش هایی که بعدش درد ی بی دلیل و غیر منتظره امانش را بریده ،آنقدر غیر منتظره که انگار  پونز روباه صفتی در کمین روی زمین  به پایت برود.  

هر روز و هر ساعت انگشت هام را را به التماس روی تن رنجور زخمی اش می لغزانم .اهلی می کنمت . عاشق می کنمت . زمزمه می کنم باور کن که من شبیه تو ام. کاش حداقل تو باور کنی که انگشت های من خیانتکار نیستند.

بگشای لب

کاش می خواندیم . اگر می خواندیم، ابراهیم می شدم توی آتش بربر ها که خاطره می سوزاندند در میدان شهر.


*  با من حرف بزن. بگو لعنتی ِعاقل نما.بگو!! .. فقط بگو کجای قصه ای...

خیابان تنها ترس دارد. خیابان ِ تنها ، زندان ابدیست. 

هزار و یک شب

سکوت تنها چیزیست که می توان از هیاهوی همیشه مغلوب زندگی آموخت. سکوتی که برای دهان من زیادی بزرگ و سنگین است. دندان هایم را کلید می کنم  و پلک هایم را بر هم می فشارم. ناخن هام را کف دستم فرو می برم تا عادت کند همه ام به این سنگینی سربی. گاهی کلمات به شکل حیرت آوری ترحم برانگیزند وقتی صدا می شوند و به شکل حیرت اوری واقعی وقتی نگاه میشوند. وقتی هیچ چیزی نمی شوند.


                                                                *      *        *


می خوانم. می نویسم. می آموزم. فراموش می کنم. گویی زندگی هم جز این آموختن و فراموش کردن و فراموش شدن مدام نیست. در روز هایی که هنوز بازار آرزوهای کوچک دست یافتنی ِ محالم داغ است ،شب و روز رویا به خورد پلک هام میدهم . رویای پرنده های آزادی که دغدغه ی فرار ندارند. رویای فراری هایی که دغدغه ی آزادی دارند. رویای آدم هایی که برای ماندن. برای رفتن. برای بودن زنده اند. من یک خواب پرست ِ رویا پرور حرفه ای ام. من بلدم از هیچ قهرمان بسازم. از عکس های سیاه و سفید زن و مردی صامت و نا مطمئن و که با شرم دست بر شانه های هم سنگین کرده اند، خاطراتی رنگین کمانی بسازم. من بلدم وانمود کنم که این فراموش شدن را فراموش کرده ام. من بلدم خیال کنم توی چروک خنده ی چشم ها گم شده ام. من خوب بلدم چطور شب ها انگشت کوچکت را توی دستم لمس کنم و گردی غریبی که قرار است سرانگشتت باشد را حس کنم. من طوری رفتار می کنم انگار نه انگار که سال هایی از زندگیم به "هیچ" انگاشته شدند. من از بلندترین بلندی های "ما" یی که ساخته بودم "من" را سقوط می دهم. من بلدم چطور از آخرین خاطره های محو و غم آلود مشترک آدم ها ، افسانه های هزار و یک شب بسازم.

من یک خواب پرست ِ رویا پرور حرفه ای ام.


* خوب می شد اگر بهمن زمستانی امسال مثل خرداد بهاری میشد. خوب است بهمن هایی که خمودگی کدر سال های گذشته را یخ نزنند. شاید امسال بهارش همراه برف زودتر بر زمین تشست. شاید...

من گوش می دهم. تو سکوت کن.

اصولا عادت به توی خانه ماندن برای دو روز متوالی را ندارم. وقتی توی خانه زیاد می مانم حس می کنم دیوار های خانه دارند لپ در می اورند و ورم می کنند. انگار صدای شر شری مرموز بدهند.دایره هایی نامنظم که اینجا و انجا پر می شوند.انگار زیر پوست رنگ خاکستری دیوار آب تزریق کرده باشی. دیوار ها نرم می شوند .کش می آیند.

تصمیم داشتم درس بخوانم. دوفصل اول پایان نامه ام را تمام کنم. اسلاید ها را مرتب کنم. دیتا ها را کامل وارد اکسل کنم. کارهای عقب مانده را در این غروب همیشه بی روح جمعه تمام کنم. قرار بود بشقاب همسایه دیوار به دیوارم که حدودا دو ماه پیش تویش برایم حلیم اورده بود را پس بدهم و بلاخره ریموت در خانه ی قبلیم را بدهم برود تا پولم را بدهند.  در عوض اهنگ گوش دادم. با قری هاش رقصیدم و با ناراحت هاش ناخن جویدم. نقاشی کردم. در واقع تنها قلمو را کثیف کردم و یک خط انداختم آن وسط و ولش کردم. به اندازه ی همه ی عمرم بادام زمینی خوردم و کتاب خواندم و هی وسط خواندن حواسم پرت چیزی شد که توی کتاب نبود. فکر کنم پنج یا شش بار شد که چشم هام رو از نوشته ها سریع مثل یک سگ شکاری جوان می گرفتم و گوش هامو تیز می کردم و تک تک عضلاتم را منقبظ و آماده و ساکن می کردم برای پاسخ به صدایی که نبود و بویی که نمی پیچید. رولت خامه ای خوردم و آب. ماهیتابه را گذاشتم داغ شود. داغ که شد با وسواس گذاشتم کمی دیگرم داغ شود. بعد روغن را ریختم توی ماهیتابه. تخم مرغ ها توی داغی روغن توی خودشان منفجر می شدند و پخ پخ می کردند.منتظر هیچ کس و هیچ پیشامدی نیستم و هنوز نمی دانم راضی ام یا نه. به شکل ترحم برانگیزی آرامم. ناخم مصنوعی ها را می اورم. ناخن ها را می چسبانم و کوتاه می کنم. سوهان می زنم. دور چشم هام خط چشم قهوه ای می کشم. ریمل می زنم .روی توی رفتگی گونه هام را کمی تیره می کنم و لب هام رو سرخ می کنم. وقتی برای خودم ارایش می کنم حس می کنم قهرمان داستان های زنانه ی پرل باک هستم. زنانی از تبار باد های شرق و غرب.مطیع . آرام .آینده نگر .مقتدر. از روزهاییست که بر خلاف انتظار چهره ام را دوست دارم. همه چیزش را. امروز از آن روهاییست که فکر می کنم لیاقتش را دارد که دیگران هم دوستش بدارند. روز جمعه ی کسالت اوریست و هیچ چیز رقت انگیز تر از این نیست که برای خودت ارایش کنی و لباس های کرکی ات با تصویر فیل و زرافه را کنار بیاندازی و بلوز یقه شل مشکی بپوشی و دامن کرم با ساپورت مشکی . برای خودت چای دم کنی و روی مبل لم بدهی و منتظر هیچکش نباشی.

نوشته ام را فکر کنم بهتر است همینجا تمام کنم. هر چه چانه ام را می مالم، چیز بیشتری برای تصویر کردن روز جمعه ی دختری تنها که نه ناراحت است در واقع ،نه افسرده ،نه راضی و نه حتی ناراضی در اواسط فصلی سرد توی شهری بی روح وقتی  حتی چیزی برای دلتنگ شدنش هم وجود ندارد ، به ذهنم نمی رسد.

فروغ..تو فقط می دانی.فقط تو.


گوش دادم

در خیابان وحشت زده ی تاریک

یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد

زیر پا له کرد

در خیابان وحشت زده ی تاریک

یک ستاره ترکید

گوش دادم...


نه دلتنگم نه حتی غمگین! داشتم مثل بَنِر می خندیدم که این شعر فروغ یکدفعه توی فکر هام ،زیر قهقه ام زیر نویس شد. فقط بلند خواندمش و ادامه دادم. خندیدنم را! مثل بَنِر قهقه می زدم.

زنگ در از جا پراندش. خیلی وقت نبود که رسیده بود خانه. چای را از دست زن گرفت و یک پایش را جمع کرد زیر خمیدگی پای دیگر.  راحت نبود.

زن آیفون را برداشت.مردی چاق و چهارشانه پشت در منتظر بود. مرد تند تند گفت دنبال همان لباس عروس که چند وقت پیش آورده بودتش آمده بود خشکشویی ، نبودید و این شد که آمده درب منزل. امر خیر است و عجله ای. شرمندگی هاش را هم لای سیبیلش می جوید. تند تند شلوارش را روی پیژامه ی توی جوراب رفته اش پوشید و پرید پشت در.

باز ، مثل خیلی شب ها  ، دخترک چشم سبز پیچیده توی چادر زیر تاریکی چراغ برق منتظر بود.



پاپیون! بیا فرار کنیم..

روز از اول بد شروع شده بود.


صدای نفس های نامنظم سکوت ، حاکی از موج های آدرنالین بود که بر صخره های آرامش می کوبید. جزر و مد. خانه زیر این فرسودگی بی هیاهو ،از ترس سقوط ، فرو ریخت.

سرد و سفید.سنگین و ساکت.

بیرون دارد برف می بارد. این سکوت سنگین که گاهی با عبور خش خشناک یک ماشین خسته و خابالود می شکند ، می گوید که دارد برف می بارد. برف مرا مهربان می کند. مرا رام میکند. شاعرم نمی کند. نه. دیگر برف و باران و پاییز و زمستان مثل سگ پاولوف شرطی ام نمی کند که از زیبایی حزن انگیز و جای پاها ی کوچک و بزرگ دور و نزدیک کنار هم بگویم. از یکی بزرگ و یکی کوچک کنارش. از آدم برفی های که با دست های بازشان مثل ترمیناتور، مثل محافظان فدایی، تا پای جان ، جلوی گلوله برفی های پرتاب شده به سمتم را میگیرند. گاهی گوش ازشان می پرد و شاید هم سری و هویجی و قهقه می ماند برای من.نه. کودکی هام کمتر از آن شده که شاعر باشم.

برف که می آید دلم می خواهد آرام باشم .ساکت و زن باشم.مادر باشم. دلم می خواهد توی پاهات آب نرود. سردت نشود. دلم می خواهد یادت باشد پوتین خوب بپوشی و یادت باشد کاپشن گرمت را پوشیده باشی و دستکش.دلم می خواهد یادت باشد که با یه لا پیراهن می چایی.دلم می خواهد صورتت را توی دستانم بگیرم و زل بزنم توی چشمهات.دلم میخواهد برای هیچ بوسه ای، آغوشی، لبخندی از آدم های سرد توی خیابان اجازه نگیرم. دلم میخواهد نرمی موهایت مال من باشد و از اشک دوست داشتن که در چشم هایم می جوشد، نترسم.برف که می آید عاشق شعله ها میشوم.زبانه هایی که از درون مرموز تو می جوشد، از درون پر غمی که سکوت کردی اش.

 برف که می آید دلم میخواهد حلیم خورده باشی گرم ِ گرم با نان داغی که بخارش نرم نرم تا دهانت می رقصد.دلم می خواهد کسی توی شلوغی آدم ها چای داغ دستت داده باشد. دلم می خواهد حافظ بدست لب شوفاژ لم داده باشی. دلم میخواهد لبو بپزم سرخ و شیرین و پر التهاب. دلم میخواهد توی گرمای یک شب زمستانی کنار شعله های زرد وسرخ شومینه هیزمی، من و این نوای حزن انگیز موسیقی،شانه هایت،  نرمی گوش هایت، موهای سیاه و سفیدت، غم هایت را آرام آرام از تو بدزدیم.کاش توی یک شب برفی من باشم و تو باشی و یک شعله فانوس. کاش میشد روحم را عریان می دیدی. کاش میشد بر مردادت ببارم. کاش تجربه ام می کردی تازه و نو، بی کوله باری از تجربه. با سبکباری دانه های برفی که می بارد. کاش باور داشتم که عشقم را باور داری.دوستش داری و به لبخندی پدرانه مهمانش نمی کنی.کاش میشد این بغض را با نان بلعید و فرو برد.

 کاش میشد امشب تو را به سفیدی این برف قسم می دادم که بمانی.

 

برف که می آید به خاطر مارک لباسم که تنم را می خورد ، بلوزم را برعکس نمی پوشم. دلم هوس لبو که دوست ندارم می کند .جوش نمی زنم و پیشانیم پوست پوست نمی شود. با مو های بالای پیشانیم ور نمی روم .ناخن نمی جوم. مهربان می شوم و می پذیرم که همه اشتباه می کنیم. همه حق داریم که توی زندگیمان کثافت کاری کرده باشیم. همه حق داریم که گاهی مخمان را تعطیل کنیم و چشم هامان ببندیم و بدوبیراه بگوییم و عذرخواهی نکنیم.حقمان است که گاهی اینقدر به عالم گند بزنیم که حتی صبح ها نگاهمان توی آینه از چشم هامان بدزدیم. حق داریم به خدا حق داریم برویم گم و گور بشویم.

 حقمان است که فراموش شویم و شعار دهیم که زندگی باید کرد.از نو! دوباره! حق داریم که باز قهقهه بزنیم بی عذاب. بی خاطره. دیگران هم به اندازه ی ما حق دارند که در این شروع دوباره ی بی اعتبار تنهایمان بگذارند. ثانیه ها سوداگرانه می خوانند توی گوشمان " آینده"، و ما همه حق داریم سوداگران اغفالمان کنند.

برف می بارد.زیاد می بارد. آرام و سرد و سفید. سنگین و ساکت. برف شاعر نمی کندم .نه. می کندم عین خودش آرام و سرد و سفید. سنگین و ساکت.



پانوشت: من حق دارم که گاهی دلم از دنیا بگیرد و قهر کنم با همه کس و بگذارم بروم .و همانقدر حق دارم برگردم و خجالت نکشم که دلم خواسته روی حرف هام نمانده باشم.


دیگر کسی در این حوالی زمزمه نمی کند


شبانه های سیتکا با یاد عاشقانه هایی گذشت که هر روز زیر صندلی پیامبران کپک می زدند. روزهای سیتکا با افسوس آوازهایی که نخواند و بوسه های که تنگ در آغوش نکشید گذشت.

سیتکا دلش گرفته دیگر. زیاد هم گرفته.آوازی نمانده.

سیتکا ساکت بود.توی دلش آواز می خواندچه حزن انگیز ، چه طربناک. باز تو خواستی که همین آهسته صدایش هم نباشد.

هوای نفس هایت را نمی دزدم. آرزوهایت را کش نمی روم. دستم را توی جیبت گرم نمی کنم. من دیگر جای زندگی تو را تنگ نمی کنم. من رفتنی ام. از اول هم رفتنی بودم. و بدان سیتکا دلش بزرگتر از این حرفاست که بلد نباشد ببخشد.


تمام.


آخرین بعدا نوشت: اصغر فرهادی عزیز.متشکرم.

گاهی دلم می خواست زندگی ای ساده تر از این که برای خودم ساختم و متصورم ، می داشتم. گاهی دلم می خواست روزها فکر دانشگاه می بودم و فارغ التحصیلی. گاهی کتاب و جزوه  دانشگاهیم رو ورق میزدم و در حد نیاز بلد بودم چهار تا کلمه ی قلمبه ی بیربط را با اعتماد به نفس به زبان بیاورم. همیشه ی تعطیلات درس داشته باشم و معدلم بالا .عاشقی داشتم که با همه ی عدم جذابیتش برایم کافی باشد.دلپذیر و بی آزار. که تا کار پیدا کرد بساط نامزدی بچینیم.

توی خانه ای اتاقکی داشتم با یک میز توالت مملو از عروسک های نرم و شمع. اتاقی صورتی و قرمز، با فرش مستطیل کج نرم طرح جدید وسطش.اتاق بغلی اتاق خواهرم می بود که چندین سال است ازدواج کرده و برادرم هم رفته بود سربازی. مادری خانه دار و آرام و صبور داشتم، که دوست داشت توی خانه دامن زیر زانو بپوشد و روسری سر کند و روی روزنامه سبزی و عدس و برنج پاک کند و نگران سرما و خورد و خوراکم باشد.

دوست داشتم چهارشنبه ها خواب اموات میدیم و پنجشنبه ها با مادر شعله زرد و حلوا می پختم برای نذر. با شابلون رویش اسم می نوشتم و توی ظرف یکبار مصرف با ماشین می بردیم دم خانه ها. دوست داشتم موقع رانندگی پشت پراید سفیدم، کمی به جلو خم بشوم و اخم کنم و دو دستی فرمان را بچسبم و وقتی کسی بوق زد توجه نکنم و با حرارت فرمان بگیرم و فرمان بگیرم و فرمان بگیرم و توی بریدگی دور بزنم.بروم امامزاده برای خوشبختی ام دعا کنم. ضریح ببوسم و از زیر چادر گل گلی دست بیاندازم دور میله ها و همراه پیرزن کناریم بغض کنم. دوست داشتم با دوستهام چادر روی صورتم می انداختم و توسل می خواندم. دوست داشتم باور کنم حاجتی در راه است.

دوست داشتم کمری باریک میداشتم و موهای بلند لخت مشکی و می نالیدم که حالت نمیگیرد. روی تخت دراز بکشم و جدول حل کنم.بستنی که بیاورند دو قاشق مزه کنم و دلم را بزند. همیشه بی اشتها باشم. دوست داشتم فشارم همیشه پایین می بود. دوست داشتم دل نازک بودم با بازوهای ظریف. بازوانی که بیشتر از کیف دستی به چشم نبینند. دوست داشتم گاه گاهی کار داشته باشم وقتی دوستهام زنگ می زنند ،حتی اگر کارم تمیز کردن یک به یک رژ لب هام با پنبه روی میز آرایش چوبی اتاقم باشد. دوست داشتم روی جوش سر زانوم دارو می مالیدم و از پف خیالی زیر چشم هام گله مند می بودم.

دوست داشتم راحت گریه می کردم.راحت می ترسیدم . به اتفاقات جدید شانس وقوع نمی دادم. همیشه همان غذای همیشگی را سفارش میدادم و قارچ و گوجه فرنگی ها را کنار بشقاب کپه می کردم.

من هیچکدام اینها نیستم. زندگی سخت تر می شود وقتی فکر می کنی پشت هر دری اتفاقیست که باید تجربه اش کنی. نپذیری که توان آدمی حد دارد، مرز دارد و آسیب با وجود یحتمل بودنش امری جدیست. نپذیری که ترس احساس زشتی نیست. نفهمی که برای محبت کردن به آدمها نیازی نیست رنجور و خمیده و آزرده بشوی که این عین حماقت و بلاهت است.و بدتر از همه ی اینها نپذیری که به پختگی و بزرگی چیزی که تصور می کنی و می خواهی به دنیا القا کنی نباشی و اصرار کنی که هستی. تمام.

پانوشت: چاییدیم در حد لالیگا. فعلا دست و دهان ما تنها محصولات پانادول و او آر اس را می شناسد و باقی نقاط بدن توالت! باشد که خداوند آرامش آن نقطه از دنیا را از ما نگیرد. آمین!

پانوشت 2: گشتیم نبود. نگرد، مثکه واقعا نیس!

ابدیت

ظهر که خواست فشار پیرمرد را بگیرد. نبض پیدا نمیشد. پیرمرد آب خواست و قرص هاش رو خورد.با وسواس یکی یکی کف دستش لمس می کرد و نوک انگشتهای لرزان و خشکش می برد بالا و چشم تنگ می کرد .زل می زد و میبلعید. یکی.یکی. صورتی ها و سفید ها .گرد ها و بیضی ها.فردا که شد. آرام مُرد.

پیرمرد را توی پتو آوردند. کنار خاک تازه آب خورده برآمدگی روی زمین نشست.کنار انبوه گلایل های سفید مرگ. آب خواست. قرص هاشو یکی.یکی برانداز کرد و بلعید و فاتحه خواند.

سقوط

دخترک بند باز دستهاش رو باز کرده بود و ایستاده بود..جمعیت زیر پاهاش گاه از ترس هــی می کشید و گاه کف می زد. دخترک با پاهای برهنه ی سرخ روی طناب میدوید و می چرخید و می رقصید . نگاهش گیر کرد به نگاه یکی از میان جمعیت.پایش لرزید.


عاشق پینه دوز گوژپشت شده بود.

چکـــــــ چکـــــــ

خیلی مودبانه بخواهم بگویمش باسن آسمان پاره شده. سوراخ است. اصلا شبیه بچه ای شده که دست از زر زر بر نمیدارد. یکی هم نیست یک جیز نرمی که یادآور پس.تان مادرش یا حالا هر چیز جالب نرم دیگری باشد را بچباند توی حلقش یا دستش بلکه خفه خون بگیرد. شاید اگر روزهای دیگری بود تعبیری عاشقانه و مستانه داشتم از این شر شر بی معنی. نه عاشقم نه از این همه آب و طوفان و باد سرد که از زیر در می وزد توی دماغم حس می کنم ممکن است دلم بخواهد با پولیور شیری یقه شل دستباف گشادم کاپوچینوی کف کرده ی غلیظم را ببرم دم پنجره و ریز ریز مزه کنم و از پشت گلدان های مینیاتوری بنزایم با لبخندی خواستنی و راضی زل بزنم به سردی بیرون و قیژ قیژ روی های نفس هام خوشبختی بنویسم ،هر از گاهی هم هواسم را بدهم به گربه ی اشرافی احمق بد اخلاقم دم شومینه که خودش را میلیسد و با اطمینان پر رخوتش زل میزند به قطره های آبی که با صورت می خورند به شیشه و له میشوند و می پاشند و می سرند پایین ، و مستانه خر خر کند.

نه!

انگشت هام یخ کرده و به شکل بی رحمانه ای توی این همه لباس چاق تر و غیر جذاب به نظر می رسم. سقف چکه می کند و این امر اهدایی محصول مشترک طاق توالت و راه آب همیشه گرفته ی بالکن همسایه بالاییست که متعلق به دو پسر مجرد بی نهایت گشاد است و که راه آب را باز نمیکنند و آب جمع می شود و خیلی وقیحانه میچکد رو سر بنده.این دو یک روز در میان چهره خشمناک مرا پیچیده در شال چهارخانه سبز و گل گلی پشمی به اتفاق رسول ، سرایدار افغانی که با جارویش ناموس پرستانه کنارم می ایستد از چشمی در نگاه می کنند و مرا دایورت می کنند به نقاط مثلا مردانه شان! شومینه ای وجود ندارد . سیستم گرمایش خانه سه شوفاژ پیزوری است که یکی اش هر از گاهی نصف شب ها توی خودش می شا.شد و باقی شب را به آواز خواندن می گذراند و من چون دوست ندارم توی خواب نصف کاره ی به سختی بدست آمده ام کسی شامورتی بازی در بیاورد ، گوشش را میگیرم و تا ته می پیچانم و سفت می کنم و از خیر گرمای زپرتی پر منتش می گذرم. گاهی هم تنها قابلمه ی بزرگم را که یک وقتی به هوس ته چین پختنی موهم خریدم را همراه رفیق شفیقم کتری پر آب می کنم میگذارم الکی جوش بیاید و خانه را کمی ولرم کند.

کار طرحم مانده و تا هوا خوب نشود نمیشود که بروند از چند تا گوسفند هوس باز آخری اس.پرم بگیرم برای تحقیقات کارم. همه ی عالم و آدم یک روز در میان به من گوشزد می کنند که هیچ نوبل علمی در کار نیست و چه تو این چند تا گوسفند را به وجد بیاوری چه نه آسمان دنیای باروری همین رنگ خواهد بود در این خراب شده و اصولا هم خبری نیست و بهتر است نباشد و بهتر است متولدین جدید بدانند و آگاه باشند که بوی خر داغ شده به دلیل مواد مصرفی مشابه صرفا شبیه بوی کباب است ولاغیر.

دلار گران شده و بانک مرکزی تحریم شده و  اقتصاد مملکتمان توی همان شلوار خراب قبلی دوباره تا توانسته خراب کرده ولی سعی میکند از روی صندلی بلند نشود تا از بالای میز که قیافه ی سرخش را میبینیم به خرابی شلوارش پی نبریم ولی ما انگشت شصتمان را به سمتش بلند می کنیم چون بویش بد جور دارد ما را به ورطه ی استفراغ می کشاند و این حرکت انگشت شصت حرکتی نمادین و دو پهلوست که هم نشان موفقیتش در امر خرابیست هم معانی انتحاری دیگری دارد . ما میدانیم این شلوار دیگر شلوار بشو نیست و شستنش کار هر مرد نیست و باید دیگر به فکر دور انداختنش بود.حالا بگویید گرانی دلار و شلوار خراب و پاره و بدبوی آقایان چه ربطی به باران دارد؟ آخر همین آقایان ابر ها را طی عملیاتی بارور کرده اند انگار. بد نیست ها! برکت است کرور کرور! ولی کردنی کم بود و نا کافی که به ابر ها هم در همین روزهای پر کار من عنایت فرمودید؟  ماشاالله به این بنیه و توان !  توی این هوای سرد که ما وقتی داغ شدن المنت بخاری برقیمان را میبینیم به جای کیفور شدن از لطافت گرمایی فرح بخش باید دست و دل و تنمان بلرزد بابت پول برقش جایی واسه ی کاپوچینوی کف به لب آورده میماند با آن پولیور شیری دستباف یقه شل ؟!!


اصلا باران هم اصلا باران های قدیم تا اطلاع ثانوی باران های کوچه ی ما نه عطر یار می آورد نه یاد دوست. باران های کوچه ی ما گل و شل می آورد برای رسول و دماغ یخ زده ی آویزان ناراضی و سینه پهلو و زرت و زورت و خس و خس سینه برای امثال من و شب های بی جا و مکان و خیس بی انتها برای کارتن خواب هایی که بر حسب اتفاق قرار است عین من و تو انسان باشند.

آقا جان اصلا مارا به خیر شما امید نبوده و نیست و نخواهد بود بروید به بغل دستی هایتان عنایت بفرمایید و دست از سر کچل ابرها این چند روزه حداقل بردارید.


پا نوشت : باران چیز خوبیست و بارور کردن ابرها که شاید هم شایعه ای باشد برای ذهن های مصیبت ساز اصلا کار بدی نیست. ولی وقتی از زمین و زمان شاکی میشوی و شبیه پیرزن هایی استخوانی با جاروی پرنده از جرز دیوار هم به خاطر خال گوشتی کنار دماغت که بازخور اجتماعیست تو را با آن خال گوشتی که اول حال دلبرانه ی گوشه ی لب بود ، پرورانده خرده میگیری باید چیزی باشد که گیر بدهی و چه چیزی بهتر از ارتباط گودرز ها با شقایق. بعد هم آقایان حتی اگر تا بازو دستشان توی عسل بکنند و بخواهند توی حلقم بکنند بدانند و آگاه باشند که در اولین فرصت گاز میگیرم آن هم چه گاز گرفتنی!

عاشقانه

هورت می کشمت. ای داغ ترین خوشبوی هستی. ای تلخ ترین سیاه شیرین. تو باز از جایی دور و گنگ در میان خش خش ترد صفحه ها و ضرب نرم انگشتهات  ، با خنده خرناس بکش: مرض..

روزی از روزها..زندگی

اختلالات یا بهتر بگویم اتفاقات فیزیولوژیک زنانه از کسل کننده ترین ابتکارات آفرینش است .معیاری دژخیمانی برای تندرستی زنان! حتی می توانم بگویم نمادیست از توحش. چند روزی که بی ترحم یادت می اورد چقدر تنها و خسته کننده ای. شکمت توی آینه از تنت آویزان است . ورم زیر پوستت توی چشم می زند .جوش هایت مثل کشمش توی کوکی های لاهیجان توی چشمند و  سوختن دهان و یک جای دیگرت از نخوردن آش است ولاغیر! ماشین های بیشتری از توی فرعی ها جلویت می پیچند ، راهت را می بندند و با وجودیکه حق تقدم با توست تا کمر از پنجره خم می شوند و به تو و پلاک شمالی- شهرستانیت اهانت می کنند و قیژ گاز میدهند و میروند. در این چند روز دوست داری که یک چینی کوچولوی خشن رزمی کار باشی. یا ادمکش حرفه ای در سطح کیل بیل.اصلا هیچکدام نشد، کف ماشینت سمت شاگرد یک قفل فرمان قرمز افتاده باشد و توی داشبرد سلاح سرد مثل چاقوی تاشوی دسته زنجان و پنجه بکس حمل کنی.و البته دستکش چرم. دوست داری اولین موجود مذکری (اعم از انسان،گربه ،پرنده یا گوسفند) که نگاه چپ به تو کرد را به یک کوچه ی خلوت بکشانی و به قصد کشت بزنی. یا یک قاتل زنجیره ای شوی و  هر مرد قد بلند و لاغر ی که ریش پرفسوری داشته باشد و بلوزی با راه های سورمه ای و قرمز به تن را به شکل فجیعی به قتل برسانی .یا هر دانشجو  دختر یا پسری که قرار است از نمونه های خون  به زحمت گرفته ی آزمایش های تو  خیلی حاضر و آماده استفاده کند . شاید هم در یک حمله های ناگهانی استادت را بالای میز کارش دار زدی. با چشم هایی که با وحشت از حدقه بیرون زده  و شلواری که خیس شده و انگشتی که روی کانتکت هیچگاه شماره گیری نشده ی دکتر "چ "خشک مانده.

 در عین حال هم دلنازک می شوی . وقتی قطره های آب ازسقفِ حمام همسایه بالایی می چکد روی میز جلوی مبلت ،می روی و یک گوشه می شینی و برای تمام بدبختی های عالم بشریت زار می زنی. برای تمام پیرمرد هایی که لنگ لنگان سرچهاراه نرگس می فروشند. دختر بچه هایی که آشغال می فروشند و روی پنجه ی پا می ایستند توی سرمای شب ترافیک همت و توی ماشینت سرک می کشند و تو بهشان بیسکویت ساقه طلایی میدهی. برای تمام کفش های کهنه و دو هزار تومانی های که زیر لاستیک ماشین های در حال حرکت گم می شوند و کسی دنبال آن می پرد زیر ماشین های شاسی بلند.برای تمام زنانی که صورتشان کبود می شود و بچه های خابالود کثیف به بغل دارند و برای بوی شیرخواره های بی احساس پیچیده توی چادر لب چهار راه ها زار میزنی ،برای تمام  مجرمانی که این دنیای کثیف این جامعه ی کم سوادِ بی فرهنگِ بیمار ، ما ، تجاوزگر می کندشان و قاتل..برای تمام تبهکارهایی که قرار نبود تبهکار باشند..برای همه ی زندانی های تنها.. برای قوچ های که نگهشان میدارند و تو ازگردنشان خون میگیری و دردشان میگیرد و خرخر می کنند و تند تند بزاقشان را قورت میدهند... زار میزنی زار..برای ناتوانیت. برای کم بودنت. برای روزهایی که بی آنکه کسی باشی می گذرند.بی انکه به خاطر بودنت لبخند بزنی.برای هر دقیقه از نبودنش زار می زنی برای نبودنت ....زار..

اصلا میخواهی نقاشی کنی ولی قلموها همه با رنگ خشک شده. قلمو تازه ها را که در می آوری رنگ ها در نمی ایند.با قلمو صفر روی شیار های نازک سایه با لرزش دستت انگار نوار قلب می کشی و وقتی هم که می خواهی دست از سر بوم کچل برداری ، می افتد رویت و تمام آخرین و تنها بلوز یادگار عشقی کهنه که به نشان اعتراض یا احترام  یا وفاداری یا یکی از همین موارد بی نهایت ابلهانه،هر روز و همیشه در خانه می پوشی را با عین کل نقاشی رنگ روغنت مهر میزنی. روزهایی که با اشک  درمیابی این تسلسل بیهوده ی دنیا بیهوده تر از آنچه ست که می خواهی تصور کنی. روزهایی که یک شکست خورده ی قهرمان ستیزی. روزهایی که میگوی فرار کنم.اما به کجا؟ از این همه دلتنگی این تن به کجا فرار کنم؟ روزهایی که برایت انگار تمامی ندارد و هر بار یادت می رود که باز می آیند تا یادت بیاورند که تو شکست خوردیو خودت و تنها و تنها خودت مسئول جمع کردن هر اتفاقی که افتاده و می افتد و قرار است بیوفتد هستی.بی هیچ ترحم و کمکی. هیچ محض.هیچ مطلق.

میدانی که این روزها می گذرد و تمام مراحل فیزیولوژیک هورمونیک و قضیه ی معروف استروژن و پروژسترون و دوپامین و سروتونین را از بری.میدانی فقط این روزها میتوانی تقصیر همه چیز را گردن آفرینشت بیاندازی وگرنه خودت بهتر میدانی که وقتی همه ی این هورمون ها سرجایشان برگشته اند و تو در عادی ترین وضعیت بدنی به سر می بری  باز همان افسرده ی تنها و بی آرزو هستی که سعی می کند در آن روزهای غیر هورمونیک فراموش کند که هوای دنیایش عمیقا ابریست.

 


.

سلام نگو. من به حد مرگ می ترسم .  

 

- سکوتم را رعایت کن رفیق. 

باید بروم. باید اینجا را هر چه سریعتر ترک کنم. تند و تند دفن می کنم داشته ها را. با ارزش ها را هم می فروشم. به بوی تنی می فروشمش. به اندوه نگاهی می فروشم همه را. به نمی که توی سرخی سفیده ی چشم می لرزد. باید بروم . خانه طوفان زده و ما آواره ایم. موش ها خانه مان را ترک کردند. توی مزرعه می دویدند و من یکی را دیدم که سعی می کرد دانه برنجی را با سرعت ببلعد ولی غرق شد توی کشتزار دهانش باز بود و دم گندم از لب هایش بیرون مانده بود.سیاهی چشم هاش از ترس سفیدی را دریرده بودند و پای دیگری میلنگید.منظره ی رقت آوری بود تلاشش برای زندگی .هر کدام ماندند راضی به ترس غرق شدن دست هایشان را به سرشان گرفته بودند. پیر ها . از کار افتاده ها. تنها مانده ها. بی آرزو ها . ملخ ها حمله کردند. صدای شر شر می آید از بیرون. صدای شر شر اصابت ملخ ها به درو دیوار خاطرات. دیوار ترک بر میدارد. می شکافند. شرشر ملخزار شدت میگیرد. ملخ مینشیند روی مبل. روی کتاب. روی عاشقانه های پیامبران. ملخ ها می جوند و سیر و چاق می شوند. ملخ ها موش ها را می ترساندند. موش ها پشیمان و بی قرار دانستند تهدید واقعیست. اینهمه حجم نیستی به یکبار ترسناک بود.نبودن جرءت میخواست. نداشتند .خیلی هاشان فرار میکردند. دانستند که غرق می شوند. دیر بود. برای رفتن دیر بود .همه جا صدای شر شر می آید. نقاشی هایم را می جوند.من میدانم. دیگر نمیترسم.حتی چندشم نمیشود.دسته گل بنفشه ام تکه و پاره دهن کجی می کند. و کارتی کوچک روی زمین افتاده. گلدانی عجیب لب پنجره . پاره هایش را کسی چسب زده. پاره های جمع شده از کف خیابان. جای لاستیک روی تکه هایش مانده. خودم را شل می کنم و لخت مثل پارچه می افتم روی مبل. ملخی توی گوشم می گوید آرام باش.زود تمام میشود. من آرام بودم. ساکت میشوم و منتظر. برای اولین و آخرین بار نمی پرسم زود یعنی کی؟..

صدای شر شر همه دنیا را میگیرد.

شـــــــــــــــــــــــــــــر شــــــــــــــــــــــــــــــــــر...

بادبان ها را بکشید

باید بروم. باید اینجا را هر چه سریعتر ترک کنم. تند و تند دفن می کنم داشته ها را. با ارزش ها را هم می فروشم. به بوی تنی می فروشمش. به اندوه نگاهی می فروشم همه را. به نمی که توی سرخی سفیده ی چشم می لرزد. باید بروم . خانه طوفان زده و ما آواره ایم. موش ها خانه مان را ترک کردند. توی مزرعه می دویدند و من یکی را دیدم که سعی می کرد دانه برنجی را با سرعت ببلعد ولی غرق شد توی کشتزار دهانش باز بود و دم گندم از لب هایش بیرون مانده بود.سیاهی چشم هاش از ترس سفیدی را دریرده بودند و پای دیگری میلنگید.منظره ی رقت آوری بود تلاشش برای زندگی .هر کدام ماندند راضی به ترس غرق شدن دست هایشان را به سرشان گرفته بودند. پیر ها . از کار افتاده ها. تنها مانده ها. بی آرزو ها . ملخ ها حمله کردند. صدای شر شر می آید از بیرون. صدای شر شر اصابت ملخ ها به درو دیوار خاطرات. دیوار ترک بر میدارد. می شکافند. شرشر ملخزار شدت میگیرد. ملخ مینشیند روی مبل. روی کتاب. روی عاشقانه های پیامبران. ملخ ها می جوند و سیر و چاق می شوند. ملخ ها موش ها را می ترساندند. موش ها پشیمان و بی قرار دانستند تهدید واقعیست. اینهمه حجم نیستی به یکبار ترسناک بود.نبودن جرءت میخواست. نداشتند .خیلی هاشان فرار میکردند. دانستند که غرق می شوند. دیر بود. برای رفتن دیر بود .همه جا صدای شر شر می آید. نقاشی هایم را می جوند.من میدانم. دیگر نمیترسم.حتی چندشم نمیشود.دسته گل بنفشه ام تکه و پاره دهن کجی می کند. و کارتی کوچک روی زمین افتاده. گلدانی عجیب لب پنجره . پاره هایش را کسی چسب زده. پاره های جمع شده از کف خیابان. جای لاستیک روی تکه هایش مانده. خودم را شل می کنم و لخت مثل پارچه می افتم روی مبل. ملخی توی گوشم می گوید آرام باش.زود تمام میشود. من آرام بودم. ساکت میشوم و منتظر. برای اولین و آخرین بار نمی پرسم زود یعنی کی؟..

صدای شر شر همه دنیا را میگیرد.

شـــــــــــــــــــــــــــــر شــــــــــــــــــــــــــــــــــر...