کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

گم می کنمت توی سیلابی که تو و دستم را با خودش برد و خداوند شهادتین زمزمه می کرد آن لحظه.

نمی گویمت

لیوان شیر رو می کشه جلویم و آرام می ناله " بخور.هوا این روزا خیلی آلودس.می گن شیر سم تنو می گیره".  سینه ش خس خس می کنه و با هر سرفه که صدا های گنگ و ماتی داره و مثل قل قل سماور می مونه فکر می کنم انگار داره باور می کنه خودشم که پیر شده. دلم می خواد سیم ظرفشویی بردارم و نای و حنجره و هر چی لوله تو ریه ش هست رو از این همه جرم که حتی نمیذاره سرفه کنه پاک کنم. مرد خوبیه. نگرانمه. همینکه نگران سم های بدنمه و اصرار داره این لیوان شیر روبخورم خودش نشونه ی خوبیه. دلم نمی گیره از اون لیوان زرد و قهوه ای که خاطره ی صد تا چایی نیم خورده به دیواراش چسبیده بخورم. ولی هر روز که آدما نگران سم بدنت نمی شن. نمیشه بیخیال اینجور آدما شد. یه قلپ می رم بالا.شیره بو آغل و پهن میده .هوا خرابه . از اون هوا خرابای تخمی که خود آسمون گه گیجه داره که چشه. یه بارون زده که تمام پنجره ها گل بسته.بادِ عصبی می وزه. آسمون قهوه ای و لجن گرفته س. انگار چشمای ابرا قی زرد کرده باشه .حالم بدک نیس. کیفم شبیه یه جنین مرده ی تنهای توی جوب ، مچاله شده تو خودش و گوشه ی کاناپه ی خاکی که یه وقتی راه راه سبز و زرشکی بود ولو شده. لک قیمه ای که ظهر خورده بودم رو شلوار جینم ماسیده.با ناخن می تراشمش . یه لکه ی زرد نم رو دیوارروبه رومه و رنگ اونقسمت دیوار پوسته شده. دلم میخواد برم و رنگای پوسته شدشو بکنم. دهن کج پوسته ها رو اعصابمه.

- دیگه برم من . تاکسی گیرم نمیاد تو این اوضاع. یه قطره که از آسمون بچکه تو این شهر دیگه سگم صاحابشو نمیشناسه. چیزی نمی خوای از سوپر بخرم واست ؟ 

سنگین و وارفته، خرت و خرت دمپایشو می کشه رو موزاییک های طوسی خال خالی تهوع آور لک و پیس که جای چسب موکتی که از روش کنده شبیه قی ماسیده ست .می ره دم جالباسی دست زبرشو آروم می کشه رو جیب کت بدقواره ی روی جالباسی ، قلمبگی پاکت رو پیدا می کنه . انگار نوازشش بکنه خر خر کنان میگه " نه. همه چی هس. برو".



* از داستانی که نوشته نشد

شب زنده

یک جورایی خلاصه شده ام توی چمدان سیاه کوچک. چکیده ای از انسانی که همه جا هست وهیچ جا نیست. کتابت را می گذارم دم دست و کتاب دیگری گوشه ی کیف که اگر وسط راه دلم پر شد ، بک آپ باشد برای تفکراتی که باید مثل پشه های سمج از دور سرم دورشان کنم . از بچگی پشه ها دوست داشتند نیشم بزنند. همان رگ های یکم ور قلمبیده ی روی پام .نوک دماغم. کف دست هام. خاله می گه گوشتت شیرینه . نمی دانم از این شیرینی گوشت را باید نقص تلقی کنم یا تعریف. سر و صدا زیاد است. یکی بلند بلند بی بی سی گوش می کند. دستش را حلقه کرده دور گوشش ، سیگاری مضطرب با خاکستری آویزن توی دستش می لرزد. صدای آروغ های خودش را هم پس از هر قلپ چای انگار نمی شنود ولی. دلم می خواهد انگشتانش را توی زیر سیگاری خاموش کنم و بروم با چمدانم از در بزنم بیرون و مثل مری پاپینز به پنجره ی توی راهرو که رسیدم یک پا بکوبم تا پرواز کنم توی خنکی شب تا کوه هایی که توی رویا هام همیشه کسی منتظر و پرخاطره نشسته برای من. ام پی فور را می زنم به لپ تاپ تا شارژ بشود. آهنگ جدیدی ندارم که تویش بریزم ولی دیگر بلد شده ام تا برای هر بار شنیدنشان قصه ی جدیدی بسازم. از اینکه دختری 27 ساله باشم که از تمام داستان های کودکی همیشه کلاغ قصه بوده و هر از گاهی چشم هاش پر و خالی می شود از هر چیزی غیر از عوارض لیزر و خاک و دود خیابان حالم بهم می خورد. میشینم توی صندلی که تاچندین ساعت آینده باید حل بشوم تویش و غلط بزنم توی اتفاقات محتمل پشت شیشه ها. ریشه ی ناخنم روی اعصاب می رود با دندان به جانش می افتم از بیخ و بن در می آید ناخن به من و من به ناخن فحش می دهم. لاک نارنجیم لک و پیس و تیکه تیکه شده . از دخترانگی هایی که قرار است دوست داشتنی باشند تنها این شال ارغوانی مانده و ریمل پود پود روی مژه هام. صدا ی زندگی روی مخم رژه می رود. صدای زندگی حتی توی آخرهای سیاهی این شب لعنتی مثل رژه ی هماهنگ میلیون ها مورچه ی روی کف چوبی اتاق رعب آور است ، مثل قطعه ی پایان جهان ِ ونجلیس . توی پارادوکس لذت از تنها بودنم و تنفر از خواندن این لغت های جدید قلمبه سلمبه برای تافل ،خمیازه می کشم. این رها شدگی همان قدر که دلپذیر است، با غدد اشکیم هم ور می رود. فکر می کنم به کلمه هایی مثل رویا، آرزو و آینده وامیدو خوشبختی ، نمی دانم چرا یاد کتاب های عاشقانه ی فارسی زرد می افتم که قهرمان هایشان سوار بر اسب های رنگی رنگی بالدار گاز میدادند تا پشت پنجره ی دخترکانی که چشم های رنگی و هیکل های بوردایی داشتند.

هر جور فکر می کنم می بینم هر روز کارم شده زل زدن. حتی حرف هایم هم زل می زنند به گوش هایی که قرار است بروند تویش و از تونل های بی سرانجام راهشان را به مغز آدم ها باز کنند! 


دارم پرواز می کنم .آنطرف شیشه ی تاریک و این صندلی گرم.همپای اتوبوس بر فراز دشت ها و کارخانه ها و اتوبان و عوارضی و چراغ ها و شهر ها. دارم همراه همه ی ناممکن های دیگر توی این شب زنده ی لعنتی پرواز می کنم. توی چشم خودم زل می زنم. حتی تاریکی شب هم همه چیز را نمی پوشاند. حتی اگر این شب زنده ، بمیرد.

می دانم که چه نمی خواهم.توی این روزهام خواستنی ها خطرناکند...حسن!




می ترسم.

خفگی

در واقع این دکمه ی بک اسپیس دکمه ای جادوییست ازدنیای رویا های ما. حالا بلای جانم شده و حرفهایم را از من پس می گیرد. حرف زدن در من مرده. دهان ذهنم هم بو گرفت آنقدر  که به این سکوت بی معنی ادامه داد. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشد. فقط آنقدر که نشنیده یادش رفته کلمات نگفتنی هایش چه شکلی باید باشد. روزمرگی میکند ذهن تنهایی که از آرزو کردن واهمه دارد. از این همه بی سرانجامی . چرخش های بی عرفان. گم می کنم سوراخی که به دنبالش قرار است دنیای عجایبم آغاز شود. ذهن سیمانی می شود توی داغی هر روزه ی تاکسی های پیر و خمار. زیادی می پزد و بوی ترشیدگی می گیرد تجربیاتی که چاره ای جز تامیمش به عالم وآدم نداری. آدم های سرزمینم بوی ماندگی می دهند. با دهان های نیمه باز و سیگاری که توی فراموشی خودش خاکسترش پیر می شود و کمر خم میکند بی دم . ما از خودمان رانده ایم و مانده ایم و انگشت حیرتمان را میگزیم و می جویم که واعجبا از همه پوچی و کرخی روزهایی که شمارش معکوس نبودنمان اند. روزهای زنده بودنی که تکرار پذیر نیست . ما مثل عقب مانده ی ذهنی بی پولی که گنجی عظیم پیدا کرده نمیدانیم چه کنیم و بر بادش می دهیم این یکبار جادویی را. کولر صدا می دهد و صاحبخانه پیغام می فرستد و آزمایش هایت جواب نمی گیردو نوشتن سخت می شود و دنیا تنها تر از دیروز می شود و خاطره ها آنقدر از تو دور می شوند که اتفاق افتادنشان را باور نداری . باور نداری که روزی دلی مغرور تنها برای تو می تپیدو توی آینه پیر می شوی وکرم دورچشم می زنی و آرایشت را پر رنگ میکنی و حتی به یاد نمی آوری روزهایی که لبخند بر لبت می آورد و بزرگ می شوی و بزرگتر. آنقدر که پوستت ترک می خورد و از درد می پیچی و خودت را می زایی . نوزادی پیر و پخته و نا آشنا و مهجور. بله. زندگی روزهای بلوغ اینچنین است. مثل آلوی زردی که روی زمین چروک ونرم و نارنجی میشود و کلاغی از هزاران سال قبل بی اشتها ، نیم خورده روی زمین رهایت می کند.

نه.فکر بی خودنکن. این افکار مزخرف خسته ربطی به باند های خزعبل پی سی آر و جمع شدن ماهواره خانه و سوختن استامبولی پلویی که صبح آرزوی خوردنش را داشتی و خستگی کار بی امانی که مثل اره در وجودت گیرکرده ندارد. به هم صحبتی با گربه های تنهای خوابالودت هم ندارد. و به روزهای پایانی زندگی درخانه ی تنهای تن خودت. ربطی ندارد که داری چوب حراج می زنی به مبل هایی که رویشان گریه کردی. خندیدی . قهقه زدی. زار زدی. لذت بردی. به ظرف های تا به تا و ماگ های رنگارنگت که زردی چای و قهوه های خابالود رویشان ماسیده. به یخچال امرسان پر برفک خالی و تخت ناراحتت هم ربطی ندارد. و حتی به مامان که وقتی مستاجر آمد خانه را ببیند سعی می کرد تابلوی بزرگ آدری هپ بار سیگار به لب اغواگرم راپشت مبل قایم کند. و دوست داشت توجه کسی به تابلوهای کلیمت روی دیوار کنار حمام جلب نشود. این غم ربطی به این ندارد که داری خودت می روی . نه. ربطی به این رفتن های بی پایان ندارد. دنیاست که ناسازگار است نازنین. امان از دنیا.   

پنجره رو باز بذار ، شاید پریدم..

هوا گرم است. سی و خورده ای درجه می شود. من و کلاغ قصه ها خوابالودیم. دیگر حتی ناراحت به خانه نرسیدن نیستیم. پنکه را بزن سمتم. بگذار فکر هایم بخار بشود برود از این پنجره ی باز بیرون. دیگر خانه ای نیست تا نگران گم شدنش باشیم. هر چه هست پنجره هاییست که بوی دود مزرعه های آتش خورده می دهد. پنجره باز است. همش فکر می کنم ، شاید پریدم.


پانوشت: هر بار می گم پنجره "پ" و "ج" ش یه جورایی لای دندونم..گوشه ی لپم ..لای انگشتام گیر می کنه...هممم..پنجره..

ما مجرمین

 ما همه مجرمیم. ما بلاخره دستگیر می شویم. اگر مقاله بنویسیم و ایده ای نو داشته باشیم دستگیر میشویم. اگر به دنبال تغییر باشیم دستگیر می شویم. اگر به دفاع از همفکران در بندمان حرف بزنیم دستگیر می شویم. اگر آوازی را زیر لب زمزمه کنیم دستگیر می شویم. اگر بخوانیم دستگیر می شویم. اگر موسیقی بنوازیم دستگیر می شویم. اگر توی وبلاگمان بین حرف ها ی به قول از ما بهتران "گنده تر از دهانمان " حرف بزنیم و یادمان برود بین حروفش نقطه بگذاریم فیلتر می شویم و دستگیر می شویم. اگر اهل طنز باشیم دستگیر می شویم. اگر تابو شکن باشیم دستگیر می شویم. کراوات بزنیم دستگیر می شویم. بلاخره گشت ارشاد روزی دستگیرمان می کند. دزد و قاتل و تجاوزگر و کلاش و معامله کننده ی مواد مخدر باشیم دستگیر می شویم. با نوشیدن آب انگور فاسد نه تنها دستگیر که اعدام می شویم. تلوزیون بیگانه توی خانه ببینیم دستگیر می شویم. مهمانی برویم دستگیر می شویم. با دوست پسر راه برویم دستگیرمی شویم. مثل آدم های روی زمین زندگی کنیم، دستگیر می شویم.اوه! باز بگم؟ 
ما تا پایان عمرمان در این خرابستان بلاخره یکبار دستگیر می شویم. پس بیا حداقل دستگیریمان علتی شرافتمندانه داشته باشد.

ترس پاشید مرا. این ترس. من آدمم! باور کن .

قهوه ی تلخ

زن کارت ها را رو به رویم چید و بی حوصله گفت " بذار ته نشین بشه ویکم از سرشو بخور! ..بسه! نعلبکی رو بذار رو سرش و سمت قلبت بچرخونش! قلب چپه! یادت رفته قلبت کجاست؟! " .جلویش نشستم و انگار فقط به قصد امتحان کردنش آمده باشم ، نیت چرت وپرتی می کنم ومچ گیرانه نگاهش می کنم .تو دلم پچ پچ خبیثی می کنم که هه!حالا بگو !

می گوید.

می گوید.

می گوید.

به خودم لعنت می فرستم. به همه ی رویا هایم که تو قهرمانش هستی لعنت میفرستم.به خواب هایم. به شعر هایم. به دفتر چه ی چرک زیر تختم لعنت می فرستم. احساس می کنم صورتم از شمع ساخته شده و دارد زیر این گرمای ناگهانی ذوب می شود.دهانم کش می آید و چشم ها و بینی ام  از روی لپ هایم دارد شره می کند روی میز و دست هام . باز تو هستی. تو توی ساعت دیواری هستی و راس ساعت دوازده شب می پری بیرون و می خوانی کــــــــــو کـــــــــــو! تو را توی چشم های گربه ی طلایی ام میبینمت! طبقه ی بالای قفسه ی کتابم نشستی و روی کتاب های عباس معروفی داری کوزه می سازی. از حمام که می ایم توی کشوی لباس هام نشستی و بلوز بنفشم را انتخاب می کنی و دستم میدهی. توی یخچالی و روی الوچه های سبز نشستی و سوگ سیاوش می خوانی با نمک سبز. گوشواره سفیده را که به گوشم می زنم توی آینه می گویی نه! و حلقه درشت چوبی را دستم می دهی و دست به چانه سر تکان می دهی که بهتر شد! برو! تو هستی! همه جا هستی! سرت را روی بالشت من می گذاری! غلت می زنیو حواست نیست که ملحفه ی من را کشیدی از من روی خودت. شب هاتوی خواب و بیداری آب دستم میدهی. اشک هایم را پاک می کنی و زمزمه می کنی دل قوی دار سحر. دل قوی دار. من برایت توی تنهایی هام تعریف می کنم از اتفاق های خنده دار. از رنگ مو هام که هر چی داشتم رو با هم مخلوط کردم و شد این زیتونی هزار رنگ. از حساسیت روی پیشانیم. از سفرم. از مانتوی جدیدم که نصف قیمت خریدم. از پروژه ای که دست گرفتم. از من جدید. از من ی که دوست داشتم می دیدیش. دوست داشتم از من تعریف می کردی. می گفتی چه قوی شدی! بگویی خوشگل شدی! بگویی آه!یک لحظه نشناختمت!

آه ای لعنتی دلپذیر کاش بروی از رویا های گرمم. کاش از این ما جدا می شدم. کاش حقیقت نداشتی. کاش بیایی و توی چشم هام خیره بشوی و بگویی کوزه ی عسل داشتیم که شکست. لعنت به من که دلخوشی ام عددی موهوم است از این خرابستان .لعنت به کندوان. لعنت به تمام تک درختان سبز. به تمام سگ های سفید بزرگ پشمالو. لعنت به هندوانه هایی که با پیچ گوشتی نصف کردیم . لعنت به تمام ماشین های تنگ و بمبست های تاریک. لعنت به همه ی اولین بوس های بی تاب ناگهانی شرم آور. لعنت به رستوران میخک سفید و گارسون های سوسول.لعنت به تو. لعنت به ترس تو . لعنت به حافظه ی من. لعنت به این خراب شده که برای تو می نویسم و لعنت به خودم که انگشتانم را خیلی شیک و منطقی توی هم روی زانوم گره می کنم و لب غنچه ای زر می زنم که هر "تو " ای که می گویم نشان از تو ندارد. لعنت به بزرگی زندگی که نبودم را پشت سختی هاش برایت محو کرد.

ازین همه بودن "تو " و نبودن "من" خسته شدم. کاش واقعیتی باشد که با یک سیلی بیدارم کند از این همه رویا.

سیلی سرخ و داغ.

شترررررق!

باغ انگور

یاد ها را می ریزم توی چمدان و می زنم به جاده! گردنه ها را پیچ و تاب می خورم و توی شلوغی های آهنگ و خنده و صدا گم می شوم . پنجره را می کشم پایین و صدای پر غرور باد جای همه ی کاستی های روزگار را توی گوشم پر می کنم . دستم و دراز می کنم از پنجره بیرون و ابرها را توی دستم می چلانم و شبنم قورت میدهم و با گربه های خیابانی چشم سبز این خیابان خاکی لزگی می رقصم. و قر میدهم همراه شو.رت و مایو های فسفری و صورتی ِ رقصان در و دیوار این شهر بخار اندود ِ شلوغ و عجیب .می خندم به جوانکی که می دود تا روی کاپوت ماشینم سواری کند تا ویلایی که نمی خواهم. می لرزم توی شبی که ماه هایش را هم می شود به سیخ کشید و لای دنبه ی گوسفند و پیاز و فلفل دلمه ای گاز های ابدار زد. وسط جاده های تاریک خارپشت های سراسیمه را دور می زنم ومی چپم توی باغ های توت و دوغ هایی اصیلی که بوی خواب و آغل گوسفند میدهند. توی رفلکس شیشه ی توالت های ته باغی رژ صورتی می زنم . شمع روشن می کنم توی کلیسا های دور افتاده و کنار درهای مرموز بسته شان آرزوهای چندین ساله ام را فراموش میکنم.حتی یادم نمی آید حلقه ی اشک توی چشمانم برای چیست. دو لپی دلمه میخورم.با زغال شال هفت رنگم را سوراخ سوراخ می کنم. آب انگور را ریز ریز میخورم. تاپاسی از نیمه شب بام تمام شهر های زیر پایم را گزمیکنم. رحلت به جایی بود با اشانتیون ویژه همرا با نان زیر کبابی اضافه.گور پدر همه ی کم کاری های عالم کائنات!


این دود ِ گس و لاقید بهاری همه ی اکنون من است.


**دریاچه ی ارومیه داشت میمرد. دریاچه ی ارومیه توی بلورهای سرخ نمکش دارد می رود توی کما و تشنه اش می شود شب ها که خواب مرگ میمبند. آب خنک بالای سرش نمی گذرد کسی وقتی صدای کابوس جاده های بی مقصد بیدارش می کند.


بادکنک های مردنی

وقت زیادی ندارم. باید این پایان نامه ی نفرین شده را هر چه زودتر تمام کنم. تنبلی میکنم و کم می نویسم. کم کار می کنم. زندگی ام را از آینه ی بغل توی جاده می بینم . اشیا از آنچه به نظر می رسد به ما نزدیکترند. افکارم به دور از حقیقت است.فکر هام شده مثل بادکنک های رنگی رنگی کودکی که از سان روف ژیان قرمز دایی می دادیم برون. نه بالا می رود نه پایین می آید . زود میترکد. نرسیده به اولین پیچ پردرخت می شود تکه پلاستیکی با لب های آویزان و اعتراف میکند پرواز کردنی نیست تا وقتی از دم من جان می گیرد.من وقت زیاد ندارم باید این پایان نامه تمام شود تا برای زندگی ام بشود که تصمیم بگیرم. من توی دلم خوشحالم که حداقل تا سه ماه دیگر وقت دارم که وقت نداشته باشم. من سرم درد می کند و مغز گوشه ی فکم می کوبد بوم بوم ، و من احساس راحتی می کنم چون فکر می کنم که تا وقتی سرم درد می کند کسی از من انتظار ندارد که برای آینده تصمیم بگیرم. ساعت که از 11 شب میگذرد را دوست دارم چون می شود که بخوابم و توی آن چند ساعت خواب کسی ازمن انتظار ندرد که تصمیم بگیرم چه خواهم کرد. من از خانه میزنم بیرون و راه می روم تند تند. اینقدر تند تا خاطره ها از من عقب بمانند. من آهنگ های بی خاطره زمزمه می کنم تا حتی خاطره ها هم از من نخواهند که فکری به حال آینده شان بکنم. بی رحم شدم با گذشته ام . دست وپایشان را میندم و رولت روسی بازی می کنم. و نمی گویم که تا به ابد گلوله ندارد این ماسماسک. بی رحمی می کنم با سیالیت این روح پر حضور و خالی. 

من وقت ندارم. من باید بروم و غرق بشوم توی نوشتن این پایان نامه ی کوفتی. باید این قدر غرق بشوم که از اعماقش هم نشانی از من کسی نبیند.انگار توی عمق دریاچه ولشت گم شده باشی اصلا. بروم اینقدر مشغول نوشتن باشم تا کسی جرات نکند از اینده و تصمیم و زندگی حرفی با من بزند. باید اینقدر مشغول باشم که آخرش دفتر را ببندم و توی بازدمم هی کنم که " تمام شد".

افسانه های مشرق زمین

خواب باز می برد مرا به شهری که تو همیشه هستی تویش. شهری که در و دیوار و آفتاب و پنجره هایش رویای واقعیت هاست. وتوهمیشه بلند قامت و سلحشور نجاتم میدهی از نبودن های بی پایان انسان ها.من راپونزل می شوم و مرا از قلعه می دزدی. من زیبای خفته می شود و شب ها قبل از خواب به امید آمدنت آدامس توت فرنگی می جوم درست تا قبل از اینکه شیرینیش تمام شود تا تو بیایی و ببوسیم و بگویی مـــممممممم!چه شیرین! چه خوشمزه! من پوکوهانتس می شوم مثل باد وحشی و جاری ، من سیندرلای ترسوی تنهای ثانیه های نیمه شبم ، من فرنگیس کوه های تشنه  مرگم ، من دختر شاه پریانم ، دختری که مروارید می گرید و گل می خندد ، من مولان میشوم عاشق و دلیر ، من زلیخای بی غرورم ، من لیلی ام ، من شیرینم ، من آنائیت م، من تشنه ی همه ی بیهوشی داری * های دنیام ، من رعنا ی کوه های سبز شمالم.من شهرزاد همه ی داستان های نگفته ی دنیام و نمیمیرم تا چشم هایم داستان سرایند. من زنی تنها م در انتظار بازگشت قهرمانش. کجایی ستاره ی کم سوی نیمه شب هایی بی بوسه ام. من پشت پنجره ای تاریک از میان هزاران پنجره ی زیر و درشت قصر دست زیر چانه زده ام و طره ی موهام رو دور انگشتم می پیچانم و چشم تنگ میکنم رو به ماه. رو به صبح. من رژ لبم را توی اینه براق می کنم و  موهایم را شانه می زنم تند تند تا تو بیایی و لمسش کنی و بگویی مثل ابریشمه بد مصب! فقط شانزده سال دارم وقتی خواب می روم. وقتی قرار می شود که بیایی.من به همه ی اژده های مخوف بالدار ِ آتشین نفس باج داده ام تا ببازند وقتی تو می آیی.هر روز قرص نعنا به خوردشان می دهم. من با جادوگر هایی که طلسم مان می کنند پای میز مزاکر می نشینم. رشوه می دهم. مزایا می دهم و حقوق، جاروی پرنده 3000 سی سی. من تو را می دزدم از افکار پلیدشان. من آماده ام که نیمه شبی هر چقدر هم که تو ریشو و تیغ تیغی و خسته و عرقی باشی و بلوزت بوی آهک و خستگی بدهد ، بر لب های افتاده ات بوسه ای بزنم و بیدار شوی و بدزدمت تو را از قصر تنهاییت. من تمرین می کنم هر روز. برای روزی که در آغوش بی انتظارت تاب بخورم. تاب تاب.عاشقم می شوی اینبار.عاشق زنی که با دامن بلند چین دارش تو را می دزدد از قلعه ی تنهایی روی کوه ها. کجایی ؟!بیا فرصت قهرمان بودن را بهم داده باشیم حداقل همین یک بار.


*داروی بیهوشی



سومی ها

از روزهایی که یکی نگاهش فقط برای عبور من دل دل می کرد یکسال گذشت. من این روزها تنها یک نفر سوم ترحم برانگیز رابطه های شیرینم. صندلی عقب می نشینم. سر به شیشه تکیه می دهم و فکر می کنم به لحظاتی که مرز میان خاطره ورویایشان دارد رنگ می بازد.  میدانم کی ها حواسم را پرت کوه ها و دریاچه کنم تا خلوت عشاق را بر هم نزنم. نفر سومی که از توی آینه ی ماشین زمانی که داریوش می خواند " من اون ماه و دادم به تویادگاری.." هی چک می شود مبادا خودش را از در عقب پرت کند توی خیابان.من آن نفر سومی ام که وقتی کسی صحبت از گذشته ها می کند، دو جفت ابروی نگران با هم  رو به روی آدم از همه جا بی خبر بالا میرود که نگو جلوی این در میان راه مانده! و من دلم نمی آید بگویم بابا جان !سیب زمینی شدیم رفت.من همان سومی هستم  که همه ی عالم و آدم پسرخاله ها و پسر عمه عمو و دوستان عزب مانده شان را بهشان معرفی میکنند. چاق.لاغر. باسواد. بی سواد.کج. راست. بزرگ.کوچک. نفر سومی که توی گریه هنوز مثل بنر می خندد. همان که فوبیای جاده های بی دعوت دارد و درختانی که بالای کوه ها انگار با نخی از دستان خدا آویزانند.

من دیگر موهام رو رنگ ی کنم و ناخن هام رو برق می اندازم و پایان نامه م رو می نویسم و هنوز راه به راه با مامان بحث و جدل می کنم . شبانه هایم را پشت پنجره های خواب زده ی اتوبوس در جاده زمزمه می کنم .من خیره می شوم  به بازتاب نیمرخم که به رو به رو زل زده ،به  تاریکی جاده ها .من دیگر روزها سفر نمی کنم از ترس دشت ها و کوه ها و رودخانه ها و تک درخت ها. من لیلی نیستم . لیلی نبودم و لیلی هم نخواهم شد. من همین می مانم. نفر سوم سرگردان جاده ها.

سال

سرافکنده کردیم فرشتگانی را که به نام من و تو پیشانی به خاک ساییند.


حلقه شدم دور میله های راه راه ضریح پیراهنت. دخیل می بندم از اشک هایی که سر میخورند تا عمق گرم و مرطوب رابطه.

ای علمدار تشنه ی جنگل سبز ، سپردمت به خوشبختی.




نمیروف بی وجدان

من و مزه ها دور هم نشسته بودیم ومن قصه می بافتم. شاد و سرخوش بودم. تکه تکه پنیر و ژامبون تنگ هم می سراندم توی ماست موسیر وقلپ قلپ می امدم روش و به سلامتی هاش را خرج می کردم. کرور کرور. من خوب بودم. خندان و منگ و سبک. می خواندم آواز. بلند بلـــــــــــــــــــــــــــند. آنقدر بلند بلند اواز خواندم تا رسیدم به تو. به خنده هایت. به انگشت هایت. به رگ های کبود روی ساق دستت. به دو انگشتی کشیدن پول از لای دسته ی تا شده ی تو جیبت. من باز دلم برای موهای نرم پس کله ات تنگ شد. برای نرمه ی لب هات. برای خال خالی خالی نه خال خالی تنهای زندگیم. من به شکل تهوع آوری داشتم تو را از گور آبرومندت بیرون می کشیدم و استخوان های خاک خورده ی یکساله ی جوانت را می چیدم روی هم و چشم و دست و احساس و صدا می ساختم. من و مزه ها و این قلپ خیانتکار داشتیم بیوه گیم را مسخره می کردیم. این بیوه گی شیک و سیاه.من برایت مراسم ابرومندی گرفتم با تمام گلایل ها و اسفند های دنیا.با تمام زنان سیاه پوش تور به سر. ما حجله بستیم سر در خانه. با همان لامپ ها و بوها و خرما ی گردو به شکمِ نارگیل به سر. با تمام جوانان غیور محل. ما گریه کردیم و صورت خلیدیم. ما تورا به گور خاطرات سپردیم و  سنگ بستیم رویش. نامت را حک کردیم و از مردانگی هایی که نبود دم نزدیم. ما برایت شعر گفتیم و داستان سرایدییم و نگذاشتیم گندش در بیاید. ما نامت را با پارتی بازی توی لیست نیک نامان روزگار ثبت کردیم با هزار تبصره و تلاش. من مراقب بودم هر از گاهی روی سنگ طوسی یاد بودت گل سرخی پرپر شده باشد. تازه و مرطوب. من هفته به هفته حلوا خیر می کنم روی این سنگ یکساله. من اردیبهشت های جهنمی را یاد میکنم به یادت. من ابروندانه تنفرم را از تنهایی های حضور طولانی ات مخفی می کنم. من...


من گند می زنم به مستی شیرینم. من به تلخی اعتراف می کنم که تنها بودم. من توی خنده زار می زنم که شادم .من هوشیار بلند می شود و قر میدهم و مستانه بشکن می زنم . من حتی مست نیستم برای این همه اعتراف وقیحانه. من یک لحظه عاشق همه ی کثافت های دنیا می شوم.من مرداب میشوم و تورا می بلعم . من گل گوشتخوار می شوم و هضمت می کنم. من جانوری خونخوار می شوم و میدرمت. من به شادی فریاد می زنم که عاشق این تنفر دردناکم.


من. من حتی خودم دارم باور می کنم که عاشق وهم این لحظه های دروغینم.


مالیخولیا

یه توپ دارم

قلقلیه

سوراخ سوراخ و گلیه

می زنم زمین

میره زیر زمین

من این توپو نداشتم

مشقامم نمی نوشتم

یاری قدیمی منو زد

یه مشت و یه لگد زد


*   *   *

کزار.درد. زخم. اخم.مانتو. گشاد. خط. رژ لب قرمز. نگاه.خنده. سکوت. ماشین. پیچ. حلوا. گردو. دنده. ترمز.آژیر. فوت. عطسه. نگاه. دندان. نگاه. سفید. شکم. پشم.پنجه.دست. زرد. نارنجی. آفتاب. پرده. شیرینی. توپ. انگشت سوم. تنها. جنون. جیغ. بلیزر. مشکی. بلند. نگاه. درخت. گربه. تابلو. پمپ بنزین. تقاطع غیر مسطح . آژیر. نگاه. پارچه. تف. خون. سرفه. نگاه. جرز. پوسته. دانشگاه. تیوپ.کیک مغز شکلاتی. آب انگور سیاه.سیگار. کتاب. شمع. رنگ. تینر. نان خامه ای. دیوار. خودکار.شعر. ام پی فور.دیزی. مشت. پیاز. کارت اعتباری.بی آرتی. ترمز. مغز. فکر.شیرجه. آغوش. سرد. ترس. تاریکی. سکوت. نگاه. درد. نگاه.شکوه. نگاه. چشم. نگاه. انتها.

ثانیه های خوابالود

من فکر می کنم . به خواب هایی که نمی بینم فکر می کنم. به سایه های مغمومی که هراسان توی پیچ کوچه ها گم می کنند خودشان را. به تاک هایی فکر می کنم که دلشان پر از مستی شراب انگور است و خروار خروار بار غوره می چینند ازشان. من به صداهایی که به خاطر نمی اورم دیگر خیلی فکر می کنم. تکرار می کنم کلمه ها را بلکه شبیه یادهایم شوند، چندین بار و چندین بار هر بار آوایی تازه امتحان می کنم ولی شباهت نمی گیرند به خاطره ها. نمی دانم چرا خنگ شده مغزم توی این خاطره بازی ها. انگشت هام هم خنگ شده اند. هرچه مشغولشان می کنم باز تمام قد دراز می کشند روی قلبم . مثل اینکه از روی پوست بخواهند چیزی را که دست نیافتنیست بفشارند . انگار روی سنگ مزاری عزیز و کهنه تا صبح خوابیده باشی. کرخت و دردناک .حزن انگیز.باید عادت کرد . به خواب هایی که دیده نمی شوند روزها.


من فکر می کنم به ترسو ترین قهرمانان هستی ام. من از زنان عشایرم توی پیچ کمر کوه ، آفتاب سوخته و پینه بسته و تنها. با شلیطه ی سرخم دست حنا گرفته ام را به سر می گیرم ، به چوب چوپانی ام تکیه می دهم . قاطری خمیده می چرد کمی دورتر. من برای قهرمان به کارزار نرفته م می خوانم.برای مردی بی تفنگ. من برای مردی که وجود ندارد می خوانم. بلند و سوزناک و کولی وار.

* * *


ثانیه ها عادت کرده اند کارشان را در حضورم انجام بدهد. خط های کوتاهی که فرصت زندگی ام را دست به دست می سپارند به هم . تیک میدهد به تاک.تاک می سپارد به تیک دیگری و باز تاک. بی تفاوت و بی توجه .انگار بار هندوانه خالی می کنند نه لحظه های زندگی.من ولی خاموش و بی تفاوتم. تکیه داده ام به دیواری سیمانی و بدشکل. پاهایم را زیر بلوزم توی سینه ام جمع کردم و چانه ام را به زانوی لختم که از یقه بیرون زده تکیه داده ام .توی این سکون دوست دارم  به تکاپوی ثانیه ها دهن کجی کنم. زل می زنم .لج کرده ام . زمان این سکون و سکوت از دستم در می رود ، عهد کردم توی این ثانیه بازی ها شرکت نکنم . من نمی شمارم چیزی را . من مفهوم زمان را به مسخره می گیرم و توی صورت زمان این تکاپو را حماقت می خوانم. ثانیه ها هم تیک تاک کنان فرصت هایم  را توی سیاه چاله ای بی انتها میتپانند.از بازی ثانیه ها و این نگاه های طولانی خسته می شوم. هیچکدام از رو رفتنی نیستیم. نه من. نه زمان. می روم کتری زردم را پر از اب می کنم. بوی چای پر می شود.


سکوت شد. تیک رفته. تاک مچاله و خسته گوشه ی دیوار سیمانی تکیه داده و خوابش برده.



کاهش

حال دلم خوب نیست.

دلم خوب نیست.

خوب نیست.

نیست.

.

چون مزخرف می نویسم این روزها، ترجیح می دهم مدتی توی دفترچه ی کاغذی ام بنویسم.


تا بزودی.

اسهال استفراغ

من متنفرم. من از تو متنفرم. من از مرد ترسو متنفرم. من از قهرمان نما های احمق متنفرم. من از مردانی که زیر سایه زمان سنگر می گیرند بیزارم. من از پسر بچه هایی که همه ی زنان دنیا مادرشانند عقم می گیرد. من از پسر بچه های دیلاق با ریش و سیبیل منزجرم. از کودکانی که جای توپ پلاستیکی با احساس آدم ها گل کوچک می زنند. من از یاد تو چندشم می شود. وقتی به تو فکر می کنم احساس حماقت می کنم. من با تو عقیمم. نا بارورم. من با تو مثل تو ترسو و تنها و محافظه کارم. من از تو متنفرم. من از یادت بیزارم. من وقتی صدای چندش آور زنان مرده ای که روز و شب توی گوشم زنگ میخورد را باز می شنوم می خواهم کلهم وجودم را  روی کوتاهی قد بلندت استفراغ کنم. من نمی بخشم زنانی را زنانگی شان مرده است. نمی بخشم زنانی را که کوتاهند. من باکرگی تلخ مغز های خاکستریشان را نمی بخشم. من زهدان های خاک و لجن گرفته را نمی بخشم. من مردا ب ها را مقصر میدانم و به ریش بوی گندشان پوزخند می زنم. من دیگر دوستت ندارم. من باز عاشق می شوم و انتقامم را از کوچکی نگاهت می گیرم. من عاشق مردی می شود که سوار بر اسب سفید نیست. مردی که هیچ چیز نیست جز خودش. من خودم را تمام قد از تو باز پس میگیرم. برو غاز هایت را توی خرابشده ی دیگری بچران و دست از سر مرتع سبز من بردار. برو که من از کوتولگی افکار بی هویت بیزارم.


* بهار . عید. مبارک . فیروزه. گربه ی طلایی. باغ. خانه ی مادربزرگ. دریا. طلوع. تپه ی شنی. سکوت. قرمز. ماهی ها نمی چرخند. حافظ. غروب. نقطه.


**این پست بزودی حذف میشود.

فیروزه ی من

باز سالی دیگر. بهاری دیگر. نبود فیروزه ی زیبای زندگی ام به انبوه نبودنی های بهاری روزهام اضافه شد. بهار هیچگاه فصل شکوفایی من نبود. پدرم اردیبهشت رفت. و پدر بزرگ خرداد. جوانه ی زندگی ام دراردیبهشت بهار خشکید و حالا مادربزرگ روز اول فروردین. فیروزه ی درخشانم. یاد تو و پلو مشتی هایی که تویشان ماهی سفید بود بخیر. یاد فرفره ها و بادبادک ها رنگینم بخیر. یاد قد رشیدت. صدای با صلابتت. ناز دلبرانه ات. "مامانی جان" گفتنت. تخت سفیدت. دستمال ها و به قول خودت پیف پاف آسمت. یاد "لب ها قرمزه گوچه فرنگی " که فقط و فقط برای من می خواندی. یاد باغچه ی باقالی ات. یاد بلور چشم هات. یاد میلیون ها یاد درخشان . نبودنت درد  بدی بود ، نا اشنا . از نوعی دیگر.


برای تو هم دست تکان میدهم ، که من خداحافظی را دیگر از بر م.