مسخره کردی مارو؟ چی خیال کردی؟ عاشق دخترک مو بافته ی ابرو کمانی جلسات شوی...میان آن همه عاشق کشته مرده قاپش را بدزدی...بروی و بیایی و سرخ و سفید شوی و شرم روستاییت را به رخ چشمان پر غرور براقش بکشی و توی بیمارستان بعد عمل بعد بیهوشی .. وقتی که فقط دارو جرات همه ی نگفته ها را به تو میدهد فریاد بزنی پرستار !...صندلی را از شیب کوچه رها کن تا توی آغوشش به هوش بیایم و او...حیران بماند از این همه صداقت روستایی و بوی برنجی که میان آن همه بهار نارنج شیراز خوش تربود.... مثل زندگی بود..و گرفتیش..بردیش..آوردیش...از دل بهار نارنج و حافظ..به برنجزار سبز بی انتها ...ماند کنارت..کنار زخم های روی بدنت..روی دلت..که خودش کم زخم نداشت بر دل و جان...باهم مخفی شدید..با هم پیدا شدید...اتاقکی بالای پاساژ شعله ی توی شیراز...همان جا که مادربزرگ را با چشم گریان با کامیون جهیزیه برگرداندید و بعد که مهمان آمد کارد و پیش دستی نداشتید .. مهمان را به یک شکم قهقه دعوت کردید....زمانه سخت میگرفت بر شما و شما می خندیدید بر زمانه...آمدند..بردند..گرفتند..زدند....زدند..زدند ...نگفتی ..نخواستی..نکردی ..امضا نکردی...به تاریکی ها تبعید شدی..و تو خندیدی..قاه قاه و حتما آن موقع ها هم چروک کنار چشمت به همین زیادی بود چون تو کلا زیاد می خندیدی...آواز می خواندی...
راه..در جنگل اوهام گم است..
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو خورشید حقیقت باید...
صدای خودت است..نکند این را هم دیگر نمی شناسی!؟...و آمد آن جیغ جیغوی ارشد خانواده..موی زیتونی صاف و چهره ی اخمو ..همان که چتری موهایش را خودش با قیچی سلمانی تا رستنگاه مو ها کوتاه کرد توی سلمانی مردانه کنار تو وقتی روی صندلی نشسته بودی تا موهایت را کوتاه کنند! همان دختر عاقل امروز...همان شبیه تو...همان آرامش...و چند سال بعد من آمدم...فرفری خانواده همان معروف به پاکوتاه..همان که بعد قدش از همه بالا زد..نزدیک تو شد..نزدیکی های تو..همان آتشفشان منتظر انفجار...همان وراج شبهای آپاندیس...همان کف کرده ی دائم....همان رفیق شفیق کوهنوردی و چادر خوابی...همان پای ثابت قلعه رودخان و شامعلم و درفک و للندیز ....همان.....همان من!
این رسمش است؟....این همه را می گذاری و میمیری؟!! درست است؟ انصاف است؟! حالا مردی...خوب..ناز شستت...چرا هشت سال است این همه خودمان را می چلانیم ۱۲ ماه درمیون به خواب ما میایی....بعد این درست است من بروم توی مراسم سالگردت همسایه ی زن پسرخاله ی نوه ی عمه کبری! خواب تو را که دیشب در لباس سفید بودی و خوش خوشانت بوده دیده را بشنوم؟ این انصاف است ؟؟
نگفتی این بیچاره را که بی خبر و ناغافل در کف پدر گذاشتیم...برویم سری بزنیم شاید نیاز داشت به ما! شاید وحی ای! حرفی..گفتگویی..فحشی...چیزی باید به او بدهیم و به راه راست هدایتش کنیم!؟ نگفتی شاید پیچ پیچیده باشد و او نپیچیده؟
اصلا برو...جدا عصبانیم از دستت! خلایق هر چه لایق...برو در بهشت چمباتمه بزن ...حالا برای اینکه سرت گرم باشد ...کوتاهی این هشت سالت هم جبران شده باشد..برایم دعا کن..... برایم دعا کن.... حتما باید بگم دلم برایت تنگ شده؟؟..این یه کار را که میتوانی..نمی توانی؟؟
*ندایی آمد که ...کشته ندادیم که سازش کنیم....یک نفر دست کجو این وسطا الکی ستایش کنیم!
هچنان نفس عمیق!
نفس عمیق..
خدا بیامرزدشون
ممنونم و رفتگان شما را و ما مانده ها را...
آیکون گل واسه خورشید خانوم و دختر مو زیتونیش و اون یکی دختر مو فرفری دوست داشتنیش برای یاد عزیزشون
آیکون قلب قلبکی برای رفیق قدیمی..
سلام دوست عزیز وبلاگتون بسیار زیباست.اگه میشه به سایت من هم سر بزنید.ممنون
عمرا گول بخورم...دستتو اول نشون بده!
راه..در جنگل اوهام گم است
بابا بود؟ هووم ؟
دیشب منم دلتنگ بودم بابامو ، فکر کنم رفته باشند با هم یک وانت نیسان آبی گرفته باشند و حوری بازی کنند و این چیزها ، بابام الان اگه بود بلند می گفت؛ لال بمیر بی حیا!
هووم!...مگر اینکه بابای تو رانندگی کنه...پدر سرخوش من اون وسط محو یه چیز درپیت در حد وز وز مگس میشه حوری و پری و اینا می پرن از دست...تجربه دارم که میگما!! :)
اشکاتو پاک کن عزیزم
اشکامو پاک کردم...مدت هاست فقط غر میزنم و همین!
به قول دوستی/شما هم که مثل مایید
دوست دیگم گفت/ نه ما قوی تریم
نه ما قوی تریم! :))
منم به بلاگ اسکای کوچیدم.
چه خوب همسایه شدیم پس!
خجالت می کشیمااا!
یا نوشتت سنگین بود یا پلکای من.
به هر حال از خواب پریدم!//اینجا به روزم//
به سلام...چه خووب!
وای مینا
اشکم دراومد
این انصاف نیست که بعضی ها می میرند وقتی آن قدر دوستشان داریم
انصاف نیست
که دخترهای مو وزوزیشان را جا بگذارند
نه /منصفانه نیست.
خیلی جاهای زندگی منصفانه نیست...این رو ما دختر های مو وزوزی خوب میدونیم..