کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

نیمه پر لیوان

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:42 PM

دکتر روانپزشک روی صندلی بزرگ چرمیش بازی بازی کنان جابه جا شد..تلاش می کرد باوجود افکار پریشان و حواس پرتش بعد از تماس آقا ذبیح نگاهش هر چه بیشتر نافذ و هوشمندانه به نظر برسد تا نفهمم که حضور من در آن اتاق آخرین چیزیست که برایش مهم است...و هر از گاهی با یک "میفهمی که چی میگم!" بار مسئولیت تفهیم مزخرفاتش را از روی دوش خود  برمیداشت...

"آسمان آبیست...آفتاب با نگاهش وجودمان را گرم میکند...طنازان طنازی میکنند و شاعران شعر می سرایند...عاشقان عاشقی میکنند و دلبران دلبری...چلچله ها (در چله ی زمستان!) نغمه ی شادی می سرایند و صدای بلبل ها را باید کر باشم اگر نمی شنوم!(در طبقه ی هشتم یک برج در مرکز یک شهر شلوغ! بلبل مگر گاوش را گم کرده که بیاید بخواند؟!!)...دنیا پر از رنگ است و نور است و موسیقی حالا خواهش چنگش را بگیری یا بخواهد چنگت بگیرد!...و تنها باید در دستگاهی که آلت موسیقی ! دنیا در آن کوک است کوک باشی...دنیا مثل گروه سرود است که رهبری فالش های صدایمان را میگیرد!...دنیا یک شهربازی شاد است ! چرا بیماری؟ چرا غصه؟ چرا اعتراض؟!! چرا اضطراب؟!!! و...."

به ساعتم نگاه کردم و به صبر 45 دقیقه ایم آفرین گفتم....گویی که چندین بار خودم را در حال انجام عملیات رزمی تصور کرده بودم...یا حتی سقوط آزاد از پنجره ی نیمه باز اتاق....به تراولی که مفت از دست دادم فکر کردم و موبایلی که امروز فرداست که قطع شود واینکه اگر هیچ نمی کردم حداقل با این پول میشد چند گیگی حافظه برای موبایل وامانده ام بخرم تا مجبور نباشم هر بار که خواستم از کفشدوزک روی گلدان بنفشه ی مادرم عکس بگیرم نصف زرت و پرت گوشیم را پاک کنم...

دکتر دستانش را کش و قوس داد...حس کردم خیلی راضیست...احتمالا دیشب شام سبکی خورده..با همسر گرامی بحث جدیدی نکرده و بچه ها هنوز با دایی شان شمال هستند...بند کیفم را روی دوشم جابه جا کردم...دکتر به سرعت و بدخط توی برگه ای نسخه ای نوشت و بیرون آمدم.

هیچگاه نمی شود با تزریق نیمه ی لیوان کسی را پر کرد...سوزن توی شیشه فرو نمی رود .. احتمالا هر دو می شکنند!

وقتی بیرون آمدم احساس خوبی داشتم. میدانستم هر چه هستم کلیشه های خوب زندگی را برای تظاهر به شاد  بودن دستمالی نمیکنم و تلاشی برای ترویج یافته های تکراریم نمی کنم.

بی صورتی بی بی از دندان خراب است

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:40 PM

مادربزرگ ما می گوید دندانی که لق و خراب و بو گندوست را بکن بنداز دور! می خواهیم همین کار را بکنیم! نخی دورش می بندیم و سپس به دری ..در را باز کرده سپس محکم می بندیم...
و از آن روز بود که بی صورتی ما آغاز شد...

دو پرده روشنایی یعنی خیلی!

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:38 PM

*

با یک تنفر کهنه ی قدیمی ناخواسته چه می کنی؟

وقتی میان این دو اصل ماندی که از خودت متنفری برای انجام کاری یا از شخصی که به خاطر اختلاف فرهنگی یا موقعیتی یا هرکوفت دیگری در آن لحظه پوزت را زده و تو مغمومی که چرا طرف از کاری که نمی داند از نظرت باید برایش مغموم و پشیمان باشد..پشیمان نیست!!!....گاهی کارهایی که در زمانی بهترین انتخاب بوده چنان تحقیر و پشیمانی برایت به بار می آورد که مثل خرسی که از زنبور گزیده شده و از شر دسته ی زنبور سر به سوراخ درخت فرو می برد و بار ها و بارها و بارها از یاد آوریش گزیده میشوی و اصلا کلا نیازی نیست راه دور بروی و یاد آوری کنی..خودش به صورت خودجوش و خدمات پس از فروش می گزدت..گزیدنی!

وای به روزی که می خواهی از کابوس اشتباه کرده خلاص شوی و از تنفر ناگذیرت از خاطرات و خطرات و مشاهدات و شاهدین و صحنه های آنروز که به سان ترشح بذاق آزمایش سگ پاولف هنگام بوی غذا خرت را می گیرد حالا به هر طریق در بروی...و باز وای و بازهم وای اگر باز هم همان اختلاف فرهنگی یا موقعیتی یا هر کوفت دیگری باعث شود طرف منظورت را نفهمد و این را گردن کج کردنی دوباره برای احقاق آنچه او تصور می کند حق آب و گل برایش دارد و من نه! ببیند و وای و باز هم وای از حس تحقیری دوباره جهت استارت هم زدن همان پساب قدیمی که بویش اجالتا (اغراق است بگوییم خوابیده بود!) کمتر شده بود .

تحمل زخم های کهنه را ندارم...زخم های کهنه را یا آنقدر می کنم تا از گندش هم من هم خود زخم به ستوه بیاید! یا می دهم جراحی ...سلاخی...جادوگری..رمالی..عاشقی..کسی ببردش بیاندازتش جلو گربه! عادت دارم راست و حسینی حتی به قیمت عمل غرور شکنی مثل منت کشی حرفهایم را بگویم و قال قضیه را بکنم...تحمله (تاکید می کنم!) تحمل قهر و بغض قدیمی ندارم ..انرژیم را انگار که هر شب موشی گوش هایت را توی رختخواب بجود یا 4 پشه در آن واحد در شب زیر گوشت ویراژ بدهد را به فنا..به باد...به هرز می دهد..همان انرژی مذکوری که در حال حاظر باید صرف تحقیق و پژوهش و دکتر شدنم بشود! حالا حتی اگر آن آدم هیچ تاثیری در زندگیم قرار نیست بگذارد!...ولی امان از این غرور بد مصب که جانم را به حلقم که به مینای دندان های جلوییم رسانده و هر آن ممکن است عطسه ای نا خواسته جانم را از تنم فراری دهد!!....کاش طنابی که به دور قلبم تنیدم و هر از گاهی گره اش را سفت می کنم را می شد شکافت....کاش بداند که این بغض قدیمی هر شبه دارد از جانم می کاهد...کاش فریاد رسی به گوشش می رساند تا با لبخندی..محبتی...آرامشی...هر دو فراموش کنیم و زندگی دو پرده ..تنها دو پرده روشن تر شود...و خدا می داند که این روزها..در زمانه ای که برادر به سیاهی..برادر می کشد..دو پرده روشنایی یعنی خیلی...

*کاری از بزرگمهر حسین پور

ملالس نیست و ما شادیم!

چهارشنبه 28 بهمن ماه سال 1388 ساعت 10:35 PM

چند روز پیش بود که عینکم شکست...مجبور بودم باز از لنز استفاده کنم گویی که مثل هر هزاران بار قبلِ بعد از استفاده صبح که بیدار می شوم پلک هایم از شدت عفونت به هم چسبیده اند و تو دانشجوی بدبخت بی امکانات مثل فرانکی مک کورت داستان "خاکسترهای آنجلا" باید با چای و گوش پاک کن چشمهای سرخت را از پشت پرده ی لجن بیرون بکشی و بروی برای ارائه ی سمینار!

وقتی با هزار بدبختی با سردرد و سوزش چشم و آبریزش فراوان و دیر سر کلاس رسیدم..استاد باهوش و ذکاوت با لبخند تند و تیزی فرمود :به به شما مهمان کلاس ما هستید! من که فکر می کردم بازی دیگری برای تفریح و سر کار گذاشتنی لوس است گفتم بله..امروز مهمان شمایم. درس  شروع شد تا وقت سمینار من برسد...در میانه استاد خیلی جدی نام مرا برای پاسخ به سوالی صدا کرد..و من گفتم ایشون هنوز نیومدن ولی من می تونم جواب بدم! که ناگهان ایشون خیلی نگران شدن که ای وای!! این خانم امروز سمینارشو باید ارائه کنه! مردم چه بی مسئولیتند!! یکی زنگ بزنه ببینه این کجا مونده!!! که بلاخره دوستان هم کلاسی با قهقه اعلام فرمودند که این که میبینی خودشه..فقط خودشو خوردن هسته شو تف کردن!!

عصر که با همان سر و وضع به خانه ی یکی از دوستانمان که پزشک است جهت معاینه مجانی که تازه کنارش میوه و چای هم میدهد و نازت را هم می کشند رفته بودم...پسر بچه ی 4 ساله ی سیندروم داونش دم در به سمتم دوید و بعد چند ثانیه براندازیم دست به صورت من و بعد به عینک خودش می کشید که وای وای وای کو؟ نیست!!

**پست بالا در جهت هرکی هرکی کردن...جو عوض کردن ..بی خیالی طی کردن..شتر به این گندگی وسط هال و پذیرایی را ندید گرفتن و اعتراف به سیاهی ماست بود. بی مزه گیش را بر من ببخشایید!

چون امتحاناتم شروع شده بلاخره کتاب "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" تمام شد!! بلاخره وقت شد کتاب "صید قزل آلا در آمریکا" از براتیگان را برای بار دوم بخوانم و وظیفه ی خودم دیدم که به عنوان یک ایرانی علاقه مند  حتما نگاه اجمالی بر مصاحبه های اوریانا فالانچی بیاندازم و همه را مدیون فرجه ی امتحانات 200 صفحه ایم هستم که این فرصت را در اختیارم نهاد! جا دارد از این تریبون از تمام فرجه امتحاناتی که تا کنون داشتم تشکر کم که همیشه سعی در اعتلای دانش غیر دانشگاهی بنده داشتند و باعث گشتند بنده پله های فرهنگی را یکی پس از دیگری طی طریق کنم!

رنگ هام

کینه ام گاهی رنگش می شود پرتقالی ...که با کمی خاکستری روشن چرکش کرده باشی . 

 

و فراموشی ام آبی رنگ است که از کناره ها سفیدش دارد هی زیاد می شود و یکی با قلموی درشت تند و تند محو می کندش به وسط ها... 

خنده ام رنگش زرد و قرمز جیغ است ..گاهی هم یاسی که بنفشش بیشتر باشد.. گاهی هم سبز است که زردش را تند و تند زیاد می کنم...

گریه ام رنگش گلبهی ست...محو است ..گاهی هم گنگ..اینقدر که نمیدانی به پرتقالی می زند یا قرمز صورتی... 

عصبانیتم بنفشیست که می سازمش از قرمز و آبی تند و مشکی....تکه ی قرمز روی آبی پخش می شود و تیره و تیره و تیره تر...سیاه می زنم....دیگر رعد قرمز نمی پاشد به اطراف ...کمی آبی پخش شده از رد قلمو..فراموشش می کنم... 

 

خوب شد دیگر کسی نیست که از نقاشی هایم عکس بگیر د