کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم..

روز جهانی مینا

جمعه ها را هربار روز جهانی چیزی اعلام میکنم، روز جهانی درس خواندن، روز جهانی گل دادن به اب ها و گل و گلدون بازی، روز جهانی پایان نامه عقب مانده، روز جهانی لباس شویی، روز جهانی بساب بساب. امروز هم روز جهانی تغییرات مثبت بود. تغییرات فیزیولوزیک ماهانه یک وقتهایی به تنهایی میتواند روزهای بی اشکال زندگی را بحرانی جلوه بدهد. به خاطر کاهش وزن شدیدم موهام مثل باران پاییزی در حال ریزش هست و با چنین مقوله ای کلا   توی زندگی برخورد ویژه ای نداشتم همونقدر که با کاهش وزن عجیب غریب اصولا برخوردی نداشتم!! گفتم دختر خوب و با شخصیتی باشم، ناخون هامو کرم لیمو زدم، روغن چای به پوست سرم زدم و از بوی اکالیپتوس مستانه میچرخم، یک روزهایی از دیدن خودم توی اینه لذت میبرم، با خطوط جدید گونه ام حال میکنم، احساس خودشیفتگی دلپذیر گذرایی دارم و این خود حال کردگی را دوست دارم. کلا از مینای جدید دارم لذت میبرم، روزهای تلخ خمودگی و بیماری خاطرات بدی بود که سعی میکنم برای همیشه فراموششان کنم. 

همین! چیز ویژه ای برای گفتن نداشتم و گاهی همینکه از چیز ویژه ای ننویسی ، از اوضاع مملکت ضجه نزنی، از تنهایی ننالی، خودت و دنیا را سرزنش نکنی،  دلت چیزهای عجیب و غریب آرزو نکند، برای ساختن یه روز خوب کافیست.

دیشب حس ناکامی داشتم، حس کم کاری، حس قدیمی سرزنش و سرخوردگی ، حس همیشگی کافی نبودن. ولی برگهای شاداب بنیامین و افتاب بی اعتماد به نفس کمروی پاییزی، مثل سحر و جادوی که از چوب فری گاد مادر های زیبای خفته بیرون می زد، حالم را شست و عوض کرد.

باشد که ارزوهایمان خاطرات دلپذیر مان شوند.



کوه جانم، رودخانه ترینم

همه چیز خوب است. هیچ چیز قاعدتا نباید بد باشد. همه اتفاقات به همان شکلی که میخواستم دارد جلو می رود. دیابتم روز به روز بهتر شده، لباسها به شکل دلپذیری دارند گشاد می شوند و از گم شدن توی پارچه ها دارم لذت می برم. پایان نامه رو به روال است، آفتاب پاییزی است، باران دیشب نم شبانه زده. شب را با ارکستر شبانه قطره ها گذرانده م.مامان حالش خوب به نظر می رسد .کار خوب است، میدانم کجا دارم قدم میزنم.  از او سرشارم. از من سرشار است. این روزها خوشبخت ترینم . باز هم میگویم که قاعدتا نباید اوضاع بد باشد.پس چرا ابری ام؟ چرا باز شبیه کودکی دو ساله که خوابش می آید بینی ام را می مالم و شوری اشک و آب بینی ام روی صورتم ماسیده..چرا بهانه دارم؟ به دنبال پاهای بلندی می گردم که به قله ختم شوند، به قله رودخان، به للندیز، به درفک. دقیقه ای روی شانه ات خوابم ببرد. دوست دارم از تو بالا بروم، دست های تو مثل آسانسور بیاید مرا میانه راه بکشد بالا ببرد روی قله بنشاند. همانجا که نسیم میوزد و ساقه های برنج و باد باهم میرقصند، هم آنجا که صدای زنگوله گوسفندها در حال شلنگ تخته می آید و قل قل سماور سیاه شده روی ذغال آخته و ترق ترق چوب. همانجا که مه را مثل پشمک می بلعیدیم. دلم تنگ شده برای  تو که برای من سوت سوتک بسازی.تویش بدمی صدای بلبل بدهد..تویش بدمم آب دهان و سوت سوتک به سقف دهنم بچسبند و تو بخندی و بخندی. دلم برای تو که همه چیز را خوبه خوب میدانی تنگ شده. دلم میخواهد باز از حسن رود پیاده برویم تا باغ و من اینقدر برایت تعریف کنم که مثل گنجشک های تازه از تخم درآمده دو طرف لب هایم کف بزند! از او بگویم که شبیه توست، دلش جای تو برای آدم ها می تپد،معصومیت آدم ها اشک به چشمش می آورد، انصاف می شناسد، همه چیز را خوبه خوب بلد است. دلم میخواهد بگویم و بگویی چقدر آشناست.  قسم میخورم اینبار گوش میدهی و تازگی دارد حرفهام. قسم به چروک کنار چشمهات وقتی میخندیدی، قسم به چشم هردوتاییتان که ستاره دارد. قسم به خاکی که تو را گرم درآغوش کشیده.

دلتنگتم بابا.

پ.ن: دلم برای نوشتن در اینجا تنگ بود، مدت ها بود که کولکاویس نبودم، اولونای قصه گو نبودم، جیرجیرک میرزای شبانه نبودم. مینایی هستم که در دهه سی ام زندگی اش دارد لحظه هایش را رنگ میزند و کیف میکند. دلتنگی، غم، شادی، شعف، شیدایی، ترس، امید رنگ های این پالت نقاشی اند. باشد که نقاشی ماندگاری شود مثل نقاشی جاودانه بابا.

325 کیلومتر

غم سالهاست به دنبال من، دوشادوش من، درون من میدود. نیمه شب پوسته تنم را میشکافد، از بدنم خارج میشود، میرود سر یخچال آب تو لیوان میریزد و میخورد، گلدان آب میدهد، لباس ها را از لباسشویی بیرون می آورد، روی بند کج  و معوج آپارتمانی پهن میکند، چای میریزد، با دیش ماهواره ور میرود، کتاب میخواند، اشک میریزد، پلک میزند، میخندد، سکوت میکند،لباس اتو می کند، به ماه خیره میشود، خط چشم می کشد ، با تلفن صحبت میکند، میخوابد و پوسته تنم را به سر میکشد. من عاشق غمگینی هستم که سالهاست سکوت را انتخاب کرده ام، روزهای عمرم یکی پس از دیگری ناپدید میشوند و من هر روز پیرتر از قبل به بازی غمگینم ادامه میدهم. امید سالهاست سراب دوست داشتنی این خانه است. آینده موهوم و تاریک مثل روحی سرگردان و مخوف گردنم را فشار میدهد. من در امتداد این 325 کیلومتر، توی این جاده بی آب و علف به نسیمی، به جرعه آبی دل خوش کرده ام و مانده ام. باید برگردم به نقطه صفر. باید برگردم به تنظیمات کارخانه. تنها راه نجات همین است..

یاد گذشته

قسمت پیوند های وبلاگ من یادیست از دوران پرشکوه ،دوران فتوحات این وبلاگ...داشتم نگاهش میکردم، آدم هایی که یا دیگر نوشتن را فراموش کرده اند و در شلوغی زندگی و روزگار ، توی پیچی از کوچه هایش گم شده اند و آدم هایی که جایی دیگر با نامی دیگر و با شروعی دیگر اغاز دیگری داشتند و ادامه و شاید پایانی دیگر..دلم نیامد دل از گذشته های شیرین بکنم. هنوز برای خانه تکانی های اساسی زود است، تازه توی این خانه آینه اوردم که بر لب تاقچه بگذارم . تازه بوی کف شور و خاک اب خورده از گوشه و کنار این خلوتکده بیرون میزند، هنوز برای خنده های بلند و برق آسا کمی زود است، هنوز سر شب صدای موسیقی را کم می کنیم تا مراعات همسایه های جدید را کرده باشیم،  باید به شکستن سکوت تنها عادت کرد، همین که لبی داریم و زبانی و حلقی و حنجره ای و تفکری برای تمامی تنهایی هایی که کشیدیم و میکشیم و بارشان بر دوشمان هر روز و هر لحظه سنگینی میکند..بس.

دوباره

چقدر با نوشتن بیگانه شدم. روزی کلمات آشناترین هایم بودند و امروز خجالتی ترین نا آشنا های دوست داشتنی. مثل کودکانی قد و نیم قد روستایی پشت خرابه ها از من سر می دزدانند. من آشنایی دور و گنگ و خاک گرفته ام، اسمی از گذشته، یادی از قدیم. آینه ای شکسته، صندوقی قدیمی و تار گرفته، چقدر با خودم تکرار میکنم " دوباره.." دوباره و چند باره اش را نمی دانم فقط میدانم باید قدمی برای ذهنم خاک گرفته ام بردارم. دچار بیگانگی ترسناکی شدم، تاریکی و سکوت این دالان زیادی غریب است. 

فاجعه

من دیگر حتى حرف ندارم, ساعت هاست, منم ,این صفحه سفید و یک تعداد حروف. همیشه فکر مى کردم تنهایى با بودن کلمات حتى مى شود گفت زیباست ,فکر مى کردم اغاز فاجعه از انجاست که حرفى براى گفتن نباشد و حوصله اى براى فکر کردن و انگار فاجعه همین سکوت بى کلمه ست که اغاز شده. 

متوسطان قرن

من عالی نیستم.حتی خوب هم نیستم.ولی بد هم نیستم. من متوسطم.زنی متوسط که عالی حرف نمی زند. ولی این حس دوست داشتن برایم عالیست. آنقدر عالی که عالی ترین متوسط دنیا را که می توانم برای تو بسرایم. یعنی نهایت عالی یک متوسط. برای تو که عالی ترین عالی های دنیا برایت تنها کمی از متوسط شاید بهترند. تو عالی هستی و من متوسط . گاهی همین متوسط بودن هم عالیست. بسیار بهتر از خوب نبودن. بد بودن. فاجعه بودن .نبودن. همین که من باشم و تو باشی و من فاجعه نباشم خودش عالیست.

دلواپسان قرن


دلواپسی ام برای این خاک پایان ندارد. دلواپس آفتابشم، دریایش، کوهش، چکاوکش، درختش، زنش، مردش. دلواپس آرمان ها و اندیشه هایش. گذشته و حال و آینده اش. فرومایگی، بی توجهی، بی فرهنگی، بی محبتی بحران زمانه ماست. سوت ممتد مرگ اندیشه دارد توی خیابان های این شهر بیداد میکند، ما فقط پنجره­ها را میبندیم. به دنبال راهی هستیم تا فراموش کنیم، فکر نکنیم، عادت کنیم، روز بگذرانیم ، تحمل کنیم ، فقط از این طوفان جان سالم به درد به ببریم .جان مسئله روز شده نه روح، نه فکر، نه چاره اندیشی. ما دلواپس ترین نسل سکوت کرده این خاکیم. تاسف، شرم، غم، جدایی، فاصله، تنهایی، ظلم، دروغ. ما با غم انگیز ترین واژه ها و مفاهیم تاریخ بشر چه مسالمت آمیز زندگی میکنیم. سفر به کجا، کوچ به کدام نا کجا آباد وقتی زاده زهدان این تفکریم.

من و این روزها

 باز امتحان دارم. باز درس می خوانم.باز وقت ندارم. باز نصف شب ها توی خواب از این دنده به آن دنده، در فاصله پشت و رو کردن خنکی بالشت بی اختیار درس دوره میکنم. باز من و آب نماهای کتابخانه ملی. من و کتاب ها و ماژیک های شبرنگ سبز و نارنجی و زرد. من و نقاشی های کنار کتاب. من و نسکافه داغ داغ. من و خوابالودگی یازده صبح. من و کلاغ ها و گربه های خوابزده. من و گلدان های صبورم. من و ماشین شلوغ و کثیف. من و کیسه های زباله یکهفته ای. من خانه ای که رنگ دارد، عشق دارد، تنهایی دارد و انتظار. من و تو و پرتقال و گلپر و لبخند. من و تو و صبح های شلوغ ترافیک همت. من و تو و این حال آرام. من و سکوت.

 من و آرامش.

 من و امید.



سپید

یک اتفاق جدید افتاده. دوست داشتنی زیبا در این قلب بدبین دارد درد و دیوار را رنگین میکند. دارم برای ذره ذره های مینویسم که جمعشان می شود وجودی که بی آنکه بداند، بی آنک بخواهد که بداند در روحم دارد ریشه می دواند، آرام و استوار و پایدار. برای یک چروک ، یک خط اخم، یک نگاه دانا، برای فشارکوچک دستی گرم وقت خداحافظی، برای گلی قدیمی روی داشبورد، برای طره  مویی سیاه و سفید و سرگردان، برای صبح های زود، ظهر های کش دار خسته..برای دری بالای پله ها ، برای شقایق های دوست داشتنی و نداشتنی می نویسم.دوست دارم از لبخند گرمی بنویسم که نمی داند و شاید نمی خواهد که بداند دلی در کمینش، سالهایش را به آسانی می خواهد ببخشد. به حراج بگذارد ، قمار کند. دوست دارم از گندم زاری سیاه و خاکستری بگویم. از نرمی حجمی که انگشت هایم را می بلعد.

 یک اتفاق خوب افتاده. یک اتفاق جدید و دلپذیر. دوست دارم کولی وحشی سرگردان بام ها باشم.همان دزد شب. سایه ام را از گزمه های شب بدزدم. و تنهاییت از خواب ها. دوست دارم تنها سقای این شهر باشم وقتی میان آدم ها، میان این همه آدمهای عجیب، این همه رنگ و اتفاق، فقط دلت یک جرعه آب خنک می خواهد. کاش نسیمی از نیمه پاییز بودم میان داغی مرداد تابستان. 

کاش همه ی عاشقانه ها را می شد رنگ امروز زد، با یخ و طالبی معجون ساخت و به تو تعارف کرد. دارد بهاری شاداب توی این باغ سرما زده اتفاق می افتد...کلیشه ای ترین و باور نکردنی ترین اتفاق دلپذیر زندگی.

 دارم تو را زیر پوست کم کم حس می کنم. من نابیناییم که دارد بریل می آموزد. دارم رنگ ها را از روی تنت می خوانم. وسط این شهر شلوع، توی پیچ این خروجی پیر و نمناک صبحگاهی صدای موج دریا می آید..موج صبح زود یک آبی دریا.صدای یک صبح بخیر سپید می آید.


مدفون

من میخزم، در عمق ،با کرم های خاکی. با خرهای خاکی. همه جا سیاه است و قهوه ای تنها لغتی که زمزمه میشود این است :" کجایی؟" و سوت سکوت.. زمین گرمای نفرین را هم نداشت این روزها.

اینجا کجاست؟..

احساس میکنم از خواب اصحاب کهف بیدار شدم..این بلاگ اسکای جدید را نمی فهمم!نوشته هایم را نمی فهمم..نمی شناسم خودم را..این صفحه ی سفید غریب را..انگار انگشت آشنایی تو ی شلوغی خیابان از دستان من سریده و رفته! ..دلم برای نوشتن تنگ شده و این ناتوانی در نوشتنم را نمی فهمم..دوست دارم گوشه ی جدول خیابان بنشینم و به ازدحام پاهای بلندی که برابرم میگذرند زل بزنم تا یکی از این پاهای بلند روی سرم خم بشود و مهربان بگوید "کمک می خوای" و من به برق چشمهاش فقط اعتماد کنم..

ای جان جانان..

وقت هایی که توی اتوبان خلوت 5/5 صبح از یک سکوت سیاه ، رعد می شوی و روی فرمان می کوبی و داد میزنی لعنتی! لعنتی! لعنتی! تا آن لعنتی اشک بشود و با آهنگ ابی بریزد روی چروک مانتو ت..چروک شال سبزت..جویبار بشود از خط خنده ی کنار بینی ات. تا وقتی پلک که میزنی یک قطره همه ی راه را از گونه هایت پرواز کند تا روی پاهات و ابی همچنان بخواند همین امشب فقط..امشب فقط..بخواند ای جان جانان..

دلتنگی

چند دقیقه چشم هام رو ببندم تا برگردی؟ چند جلد " نامه های عاشقانه یک پیامبر " بخرم و زیر همه ی جمله هاشو رو خط بکشم تا ببخشی؟ تا چند بشرم تا برسیم؟ چند تا سوت بزنم تا کارت تمام بشود؟تا کجا بدوم تا تو قبل از من رسیده باشی و زیر سایه بان کلبه ی چوبی سوگ سیاوش بخوانی؟ بگو..فقط بگو . حرف بزن با من! کلمه هایی با صدای گرمت بگو!من ناتوانم! راه حل نشانم بده.. لعنتی!چه کنم با این همه دلتنگی نبودن تو..

بد باختم. تو را. بازی را. زندگی را.شادی را. حذف می شوم.

وقت نیست. نیست!

یه چایی جوشیده مزخرف. چشم های خشکیده سوزناک و یه رد کج مثل رودخونه روی گونه های خاکی. انگشت های حلقه شده توی هم و یک "نیست". تخت و پتوی مچاله شده زیرت که کمرت رو آزار میده. سکوت و قورت دادن آب دهن و پریدن یک وجبی شکمت..یه پنجره که ازش فقط آسمونو می شه دید...
نه..دیگه وقت نیست.
وقتی برای ساعت ها رخوت.غصه رو هم باید توی وقت های اضافه خورد. توی اتوبوس وقتی پیچیدی دور میله تا نیوفتی. روی نیمکت های انتظار. توی صف بانک. تو صف نون یه دونه ای. دیگه وقتی نیست برای چای های جوشیده و قهوه های ماسیده. دیگه برای هیچی وقت نیست.

تو نقطه ی پایانی.روی شقیقه ام. قرمز .گرم. ماندگار. خواستنی.

عاشق

راست گفتی.از دلتنگی می توان نوشته. از انتظار . از تَرَک ها. وقتی تو هستی با آن لبخند آسمانی چیزی برای گفتن ندارم جز گفتن از این حس آشنای نگفتنی.

می مانم

 من فکر می کنم که زیاد فکر کردم به لحظه های فکر نکرده ی زندگی ام ،فکر می کنم که بهتر است دیگر به چیزهایی که دلم نخواسته فکر نکرده باشم بهشان ، فکر نکنم. آخر مغزم بادکنک هلیومی سرخیست که خودش را دارد می کوبد به جمجمه. دلش می خواهد برود به آسمان و توی پره های هواپیمای ملخی نوستالژیک آنتوان دوسنت اگزوپری گیر کند و باهم به سیاره ی دیگری سفر کنند. آنجا که فقط گل های رز پر افاده اند. گل های رز را همه جوره می شود تحمل کرد. اگر باور کنی که رز بی افاده دلپذیر نیست حتی

حس آشنایی در من می دود. تند تر از من. کودکانه می شوم. زودرنج و نا آشنا. دنبال انگشتان بلندی می گردم تا ریسمان نجاتم شود میان این همه غریبگی.از انگشتان بلند بالا بروم و برسم به درخت هزار ساله ی مهربانی که بدانم دوستم دارد. با اشک هایم هم غریبه ام وقتی می غلتند. نمی فهممشان. نمی دانم دلم دارد اشک هایم را کیسه کیسه پر می کند یا عقلم. حوصله رنج کشیدن ندارم. توان هیجده یا حتی بیست ساله بودن را ندارم. میان دل کندن و عادت مانده ام.  

می شناسم این من غمگین را. چهره ی این غم آشناست.